#تارا_پارت_83
پیکو کنارم می ایسته و دستمو فشار میده.
استرس از وجود من به سرمای تنش تزریق میشه.
میز های پایه بلند بدون صندلی! ادم های شیک پوشی که هیچ کدومشونو نمی شناسم،پیک های پر ازشراب و عطر های مختلفی که مشاممو پر میکنه باعث تشدید سرگیجه هام میشه.....
کیف دستیمو بین دستام فشار میدم و آب گلومو با استرس قورت می دم.
با دیدن چهره خندون حامد.ناخودآگاه لبخند میزنم.مگه میشه چهره مهربون این مردلبخند روی لب مخاطبش نیاره....
نوید مثل همیشه، آروم و بی صدا،کنار گوش اهورا زمزمه میکنه....کاش می فهمیدم!
حامد ـ خوش اومدین خانوما
لبخند می زنم و کنار رز می ایستم.به ترتیب،پیکو، نانسی،جمیلا و هانا هم کنارمون می ایستن و سلام می کنن...
هر چند دقیقه یک بار،چند نفر سرمیزمون میان و به رز تبریک میگن.
لبخند می زنم و دست و پا شکسته به زبان خودشون پاسخ می دم....بین چهره های ناشناخته نگاه و لبخند مهربون سعد رو مقابل خودم می بینم.
لبخند میزنم، عمیق و بی اراده.
دستمو فشار میده و دوستانه و اروم گونه امو می بوسه... تبریک پرشورش به تک تک مون امید رو توی دلم زنده می کنه...اون افتخار میکنه ما،زنانی از سرزمین خودش انقدر پیشرفت کردیم.
طولی نمی که با دیدن نگاه همیشه مغرور دیوید، وحشت به سراغم میاد.
باهام دست میده، گونمو می بوسه و با لبخند تبریک میگه...
عجیب رفتار این مرد این روزا متعجبم می کنه!
#140
دیویدـ تبریک میگم خانوما،باید اعتراف کنم بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم استعداد دارین.
میمیرد،اگر زخم زبان نزند....!
جمیلا با لبخندی مغرورتر پاسخ می دهد:
ـ موفقیت و دیدن استعداد ما، چشم بصیرت می خواد.
ما کم سختی نکشیدیم تا به این مرحله از زندگیمون رسیدیم.
نانسی ـ هدف ما شهرت نیست،شرف و انسانیت در قبال شخصی که دوستش داریم هست.
اخ که دلم می خواد، سرتا پای این دو خواهر را طلا بگیرم...
پوزخند میهمان لب هایش می شود و پاسخ می دهد:
ـ بله، قطعا همینطوره...
ادامه بحث هابه کار کشیده می شود...خودم را با پیک آبمیوه ام مشغول می کنم...بر خلاف من جمیلا مثل همیشه باوقار در لباس سرخش می درخشد و مینوشد از مایه تلخ هم رنگ لباسش!
من حتی جرئت مستی را نیز ندارم... ما تا به امروز دردسنگینی را تحمل کرده ایم.
چه من، چه این سه خواهر و چه پیکوی تنها که در دنیا تمام دارایی اش خلاصه در مادربزرگش می شود و بس!
#141
کم کم سالن اماده رقص عاشقانه می شود.
نفسم را سنگین خارج می کنم و دستان دراز شده سعد مقابل هانا لبخند می زنم.
همراه سعد در میان شلوغی سالن رقص، با لبخند همیشع میهمان چهره معصوم و دلربایش می رقصد...
حامد و رز هم به آنها اظافه می شوند و من باز هم تنها با لبخند تشویقشان می کنم.
چقدر عاشقانه های این زوج زیباست، کاش روزی من هم اینگونه مردی را عاشقانه تنها برای خود داشته باشم....
سنگینی نگاه دیوید را حس می کنم. بی اراده نگاهم در زمستان چشم هایش یخ می زند.
پیک شرابش را با احترام برای مردی که به او سلام می کند بالا می اورد و لبخند می زند...
نگاه حسرت وار پیکو را میبینم و لبخندم عمیق تر می شود.
نوید نزدیکش می شود با لحن شوخی می گوید:
ـ به چی اینجوری با حسرت زل زدی موفرفری...
دستش را زیر چانه اش جابجا می کند و پاسخ می دهد:
ـ سالسا دوست دارم...
romangram.com | @romangram_com