#تارا_پارت_82




ـ همینجا... چیزی شده؟



ـ بدو بیا پایین همه آمادن فقط منتظر توایم



ـ باشه برو منم میام



ـ دیر نکنیا



ـ نه خیالت راحت



با بسته شدن درب اتاق نفس عمیقی می کشم و به چهره جدید توی آیینه خیره می شم.



موهای شنیون شدم با اون لباس بلند مجلسی مشکی زیبایی مو چند برابر کرده...



دستبند سرویسی که رز آماده کرده رو دور مچم می بندم و قدم بر می دارم.

با صدای برخورد پاشنه های کفشم روی پله ها همه متوجه حضورم میشن...



امشب فستیوال معرفی مدل های جدید برند های ساله...

چند روزه عجیب دل شوره دارم، دلم شور آنالیا رو میزنه.

درسته رفتار خوبی باهام نداشته اما اون تمام این بیست و دوسال زندگیمو کنارم بوده، بی اراده و حتی یک طرفه دوستش دارم....



یادگیری زبان فرانسه خوب پیش رفته، اونقدری که امشب بتونیم ابروی رز رو جلوی مهمونا بخریم.



سرمو به شیشه ماشین تکیه میدم و شور و حال مردم در حال رفت و امد خیره می شم....

من اینجا، بین این مردم،چیکار می کنم؟



#137





سکوت خفقان اور بینمون رو رز می شکنه...



ـ خب دخترا ،قبلا در مورد مهم بودن مراسم امشب مفصل باهم دیگه حرف زدیم درسته؟



همه تایید کردیم... ادامه داد:



ـ در حد مکالمه ساده اونم زمان معرفی به مهمون های ویژه صحبت کنین کافیه، زیاد به خودتون فشار نیارین و عادی باشین.



پیکوـ یکم سخته اخه ما اولین بارمونه که این جور مراسما شرکت می کنیم...





نگاهش می کنم، لبخند روی لب هام میاد، پیکو توی این لباس شب دکلته و موهای فری که روی شونه هاش ریخته خیلی زیبا به نظر می رسه.





ـ خونسردی خودتونو حفظ کنین دخترا، می دونم سخته و هیجان دارین، اما باید خودتونو کنترل کنین.



جمیلاـ سعیمون رو می کنیم



هاناـ عمل مادربزرگ کی انجام میشه؟



ـ اخر هفته عزیزم...



نانسی ـ نهایت تلاشمون رو می کنیم تا امشب روسفیدتون کنیم...



ـ من به شماها اعتماد دارم، میدونم که امشب جلوی اون دوربین ها می درخشین.



#138





با رسیدن و توقف ماشین بحث خاتمه پیدا کرد...

خیلی اروم و باوقار پیاده شدیم و همراه رز از روی فرش قرمزی که پهن شده بود رد شدیم...



ازدحام جلوی در سرسام اور بود. فلش دوربین ها چشمم رو اذیت می کرد،نگاهم برای چند لحظه میخ بیلبرد مقابلم موند.

واقعا این عکس من بودم؟

منی که تا دیروز مربی اموزش رقص بودم حالا امشب بعنوان مدل یه برند معروف توی این مراسم شرکت می کنم؟!



مثل یه رویا میمونه که به واقعیت تبدیل شده باشه، اما هنوز هم بین خواب و رویا اسیرم.



#139



پامو که داخل سالن میزارم نفسم بند میاد، اما ظاهر خودمو حفظ می کنم و آروم قدم بر می دارم.


romangram.com | @romangram_com