#تارا_پارت_75
انگار با حرف هانا به خودم اومدم و اعتماد به نفس گرفتم.
پاک هامو بستم و نفس عمیق کشیدم، دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
ـ بیاین به هم دیگه قول بدیم این دنیایی که واردش می شیم هیچ وقت از هم جدامون نکنه، دنیایی که ازش اومدیم رو فراموش نکنیم.
دوستیمونو فراموش نکنیم، قول بدین دخترا...قول بدین.
#122
به نوبت دست هایشان را روی دستم گذاشتند، عهد بستیم که خواهرانه تا اخر این راه کنار یکدیگر باشیم، عهد بستیم که هر اتفاقی که افتاد روز های سختمان را فراموش نکنیم، خودمان را، خود واقعی و ذات مارن را از یاد نبریم و تا اخرش تنها برای نجات مادربزرگ تلاش کنیم.
کاش دنیا دلش به حال مان می سوخت و این راه را برایمان رقم نمیزد....
ای کاش هرگز تارایی وجود نداشت!
رز کنارمان ایستاد و با لبخند گفت:
ـ میدونم تفاوت زبان اینجا کمی اذیتتون می کنه نگران نباشین در اولین فرصت کارای اموزش زبان رو انجام می دم تا راحت تر ارتباط برقرار کنین.
رو به من ادامه داد:
ـ به کاملیا همه چیز رو توضیح دادم. نگران هیچ چیز نباش کارشو خوب بلده. خودتو بهش بسپار تا کارلوس بیاد سراغت و لباسی که باید بپوشی رو بهت بده.
سری تکان دادم و به پیکو نگاه کردم، لبخند زد و با قدم های کوتاه همراه دختر ها پشت سر رز از اتاق خارج شد.
باز تنهایی ذا با بند بند وجودم حس کردم.
کاملیا نزدیک شد و اشاره کرد چشمانم را ببندم، هر کاری را که می گفت انجام کی دادم.
نمی دانم چقدر گذشتو چه مدت زیر دستانش بی حرکت بودم. با کنار رفتن دستانش از روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را گشودم.
لحظه ایی دختری که در آیینه می دیدم را نشناختم.
#123
چشم هایم بین آن حلقه های باریک سیاه کشیده تر نشان داده می شد،و رژ لب سرخابی روی لب هایم زیبایی چهره ام، را با کرم میزان با رنگ پوستم که کمی برنز نشان داده می شد،زیبا تر از قبل بود.
نگاه مشتاقم را پشت چهره ام پنهان کردم،و به حرکات دست کاملیا روی موهایم دقیق شدم.
این زن در کارش استاد بود!
ابتدای موهایم را حالت داد،و انتهایش را با حلقه های درشت به اتمام رساند.
با کایای چند لحظه پیش،زمین تا آسمان تفاوت داشتم.
کاملیا عقب ایستاد و اشاره کرد منتظر کارلوس بمانم، سری به نشانه تایید تکان دادم و بی حرکت و بدون جلب توجه،به اطرافم خیره شدم.
میان دختر هایی که در حال آماده شدن بودند کم و بیش از عکس های منتشر شده روی مجله های مد می شناختمشان، عده ایی مرموز، عده ایی خیره و عده ایی با تمسخر نگاهم می کردند.
سرم را پایین انداختم، و مشغول بازی با انگشتانم شدم.
#124
با باز شدن درب اتاق سرم را بالا اوردم،موهایم نیمی از صورتم را پوشاندن بود، اما جرئت کنار زدنش را نداشتم. دلم می خواست از آن محیط خفقان اور هرچه زود تر فرار کنم، با دیدن چهره خندان و نگاه پر از تحسین کارلوس لبخند محوی زدم و ایستادم، نزدیک امد و عینکش را روی بینی اش جابجا کرد.
ـ وای عسلم،جیگر بودی،جیگر تر شدی بیا ببینم دختر. دنبال من بیا تا لباست رو بدم بپوشی بدو دختر کل بچه های فیلم برداری اومدن منتظر توان...
ارام و بدون حرف پشت سرش قدم برداشتم و از اتاق خارج شدم، در ذل خدارا شکر می کردم که کارلپس همراهم بود وگرنه در آن پیچ و خم راهرو های این شرکت قول پیکر گم می شدم.
مقابل اتاقی ایستاد و در را گشود، ارام وارد شدم و با دیدن آن حجم از انسان های حاضر در اتاق شوکه قدمی به عقب ایستادم.
#125
( دیوید )
چمدان را در دستم جابجا کردم و و لبه های کتم را به خود نزدیک تر....
به محض خروج از فرودگاه همراه ماشینی که منتظرم بود به سمت خانه از پیش اماده شده ام رفتم.
بعد از تعویض لباس هایم و دوش کوتاهی که خستگی راه را از تنم خارج کرد، به سمت شرکت رز حرکت کردم.... انگار این دختر مرا به میدان جنگ می طلبید، کایا ضعیف بود و قطعا توان مقابله با من را نداشت.
چشم های معصوم و خندانش پیش چشمانم رنگ گرفت، پوزخند عمیقی روی لب هایم جا گرفت.
پیروز این میدان از همین حالا من بودم، دختری که سالها مادرم را از من گرفت، حال زمانش رسیده بود که تاوان بدهد.
او لیاقت محبت های مادرم را نداشت.
romangram.com | @romangram_com