#تارا_پارت_74


خوشبختانه انگار کارلوس از چهره ام فهمید چی می خوام بگم....



ـ اوه داشت یادم میرفت...کامی جونم این خوشگله زبون مارو متوجه نمیشه...اذیتش نکن تا برگردم



لبخند مصنوعی زدم و از پشت کارلوس بیرون اومدم.

به سمتم چرخید و گفت:



ـ اینجابمون و به حرف کاملیا گوش بده تا برگردم



ـ چشم



ـ خوبه... افرین دختر خوب!



ازم فاصله گرفت و به سمت در رفت، انگار چیزی رو به خاطر اورده بود. ایستاد و گفت:



ـ سایزت چنده دختر؟



قسمتی از موهای بلندم رو پشت گوشم زدم و گفتم:



ـ سی و هشت !



چشمکی زد و بیرون رفت.



نفسم رو حبس کردم و به سمت زن چرخیدم...چشمای آبی و موهای بلوندش و از همه بیشتر هیکل بی نقصش باعث می شد اعتماد به نفسم پایین بیاد.



اشاره کرد روی صندلی بشینم.



خیلی اروم روی صندلی نشستم و به چهره ام توی آیینه خیره شدم.

ساده...بدون آرایش...مثل همیشه!



#121





دستش رو زیر چونم گذاشت و با لبخند نگام کرد.



ضربه ایی به در اتاق خورد...

ازم فاصله گرفت و به پشت سرش نگاه کرد، با دیدن رز و دخترا ذوق زده نیم خیز شدم.

رز با لبخند اشاره کرد که بشینم.

نگاهی به افراد حاضر در اتاق که به احترامش ایستاده بودن انداخت و مقابل کاملیا ایستاد و مشغول شد....

دخترا با ذوق دورم حلقه زدن، به چهره های خندون هر شیش تامون توی آیینه خیره شدم و لبخند زدم.



پیکوـ باورم نمیشه دخترا



نانسی ـ مثل یه رویا میمونه



هانا ـ شگفت انگیزه !



جمیلاـ یعنی مام داریم به آرزو هامون می رسیم؟



ـ اما من میترسم دخترا... دلم گواه بد میده



پیکوـ چرا؟



ـ به دورت نگاه کن پیکو، ما از جنس این ادما نیستیم



نانسی ـ مغرور و افاده ایی!



ـ دقیقا



پیکو ـ فکر نمی کنین بعد از اون همه سختی این حق ما باشه؟



هانا ـ مگه ما چیمون از اونا کمتره!



جمیلاـ خوشگل نیستیم که هستیم، اندام خوبم که داریم.

کایا اگه فقیر بودن مارو از اونا جدا میکنه دلیل نیست شخصیتمون رو له کنن...



ـ اما این کارو میکنن ما به جرم عرب بودن همیشه تحقیر میشیم.

نگاشون کن، ببین چطوری نگامون می کنن!



هانا ـ بخاطر مادربزرگ دخترا...فراموش نکنین ما بخاطر اون وارد این راه شدیم.




romangram.com | @romangram_com