#تارا_پارت_71
ـ فعلا معلوم نیست پسرم
رزـ حامد
ــ جانم؟
صدای اروم نوید زیر گوشم پیچید.
صداشو نازک کرد و گفت حامد و در جواب ادامه داد:
ـ ناهارو بزار برا شامت!
لیوان آبم رو روی میز گذاشتم و بین خنده شروع به سرفه زدن کردم.
تمام اعضای سر میز لب گزیدن تنها پیکو بود که مثل من ریز میخندید.
نوید با لبخند با نمکی پشتم رو ماساژ داد و مجددا لیوانی از آب پر کرد و دستم داد.
ـ بیا بابا جان، اروم تر دختر دنبالت که نذاشتن، آب بخور نفست جا بیاد.
خندم رو قورت دادم و با تشکر آرومی محتوای لیوان رو سر کشیدم.
#113
انگار رز و حامد به رفتار نوید عادت داشتن، بدون کوچک ترین توجهی به خوردن ادامه دادن.
کم کم یخ همه ماهم با جمع خانواده رز باز شد، بعد از سرو شام به اتاق هامون برگشتیم که برای فردا اماده و سرحال باشیم.
صبح روز بعد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، دست و صورتم رو شستم و با پوشیدن پیراهن استین حلقه ایی به رنگ فیروزه ایی به جنس حریر لخت پوشیدم وموهامو آزاد گذاشتم با یه تل همرو ریختم پشتم، با کشیده شدن موهام به عقب پیشونیم بلند تر شده بود و چشم هامو کشیده تر نشون میداد.
بلندی دامنم تا یه وجب بالای زانوم بود، صندل های سفیدم رو پوشیدم و بعد از دوش عطر و مرطوب کننده پوست از اتاق بیرون زدم.
#114
به سالن اصلی رفتم و نگاهی به جمع آماده انداختم، گویا من آخرین نفری بودم که بهشون اضافه می شدم. انگار امروز همه تغییر کردت بودن...
پیکو و هانا پیراهن های پر چین صورتی و سفیدی به تن داشتن و نانسی و جمیلا هم با ست بلوز و شلوار اسپورت کاربنی و مشکی رنگی اماده بودن.
خرمن موهای سیاه و فرفری پیکو جذابیت خاصی به چهره خندونش داده بود.
پشت میز نشستم و با یه سلام بلند رو به همه مشغول شدم.
تک تک جوابم رو داد و رز در آخر گفت:
ـ خب آماده این دخترا؟ امروز روز بزرگیه برای همه ما....
نگاهی به همدیگه انداختیم و با لبخند سوال رز رو تایید کردیم.
عجیب بود که حامد و اهورا رو سر میز نمیدیدم.
بعد از سرو صبحانه همراه رز از خونه خارج شدیم.
خیابون های شلوغ و غریبه شهر قشنگ بود!
انقدر زیبا که ادم از دیدنش سیر نمی شد.
لیموزینی که باهاش به شرکت رز رفتیم هک بزرگ و زیبا بود.
احساس خاصی داشتم،حس یه شروع دوباره، باز کردن یه صفحه جدید توی زندگیم.
اما نمی دونستم روزی می رسه از اینکه وارد این راه شدم روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم!
با توقف ماشین چشم از اطراف گرفتم و پیاده شدم.
از چهره دختر ها هم مشخص بود شوکه شدن و دست کمی از من ندارن، از دربان شرکت تا منشی که قبل از ورودم به اتاق دیدم به احترام رز می ایستاد و سلام میداد. گویا تمام این افراد رز رو دوست داشتن و بی ریا خدمت می کردن. طرح عای لباس توی تن مدل های مشهور که روی دیوار ها نصب بود به وجدم می اورد ، لحضه ایی از ذهنم گذشت که من هم یه رپپز جای این عکس ها خواهم بود.
درسته بی اراده و ناخواسته وارد این راه شده بودم اما خواه و ناخواه رویا پردازی می کردم.
#115
دکور دفتر کارش ترکیبی از رنگ ارغوانی و سفید بود، شیک و دلنشین درست مثل خودش.
موهام رو روی شونه چپم ریختم و اروم کنار جمیلا روی کاناپه نشستم. هانا/ پیکو و نانسی هم مقابل ما بودن. رز پشت میزش نشست و دست هاشو توی هم گره زد. تا اومد لب باز کنه و حرف بزنه در اتاق باز شد و یه مرد کوتاه قد با مموهای روشن که معلوم بود رنگ شدن و یه تیپ امروزی وارد اتاق شد.
کاغذ عای توی دستش رو توی هوا تکون میداد و داد میزد.
رز شوکه با دهن نیمه باز نگاش می کرد. خودم هم دست کمی ازش نداشتم، پیکو با چشمای گرد سوالی نگاهم کرد و به مرد اشاره داد.
بی خیال اب گلوموقورت دادم و شونه بالا انداختم.
مرد نگاه گذاریی بهمون انداخت و دوباره به رز خیره شد.
لحظه ایی ایستاد و نگاهش رو روی من متوقف کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
صدای قدم هاشو که بهم نزدیک می شد رو میشنیدم و استرسم بیشتر میشد.
ـ هی تو
سرم رو بالا اوردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com