#تارا_پارت_69

#109





نه امکان نداره اجازه بدم اون دختر برنده بشه. سال هاست دارم تلاش میکنم که انتقام سال ها دوری از مادرم رو ازش بگیرم.

آنالیا رو اونا دزدیدن، پس تنها راه نجات اون نزدیک شدن به اوناست.



پلک هایش را گشود و بلند فریاد زد:





+ کــــاتـریـن



دخترک جوان به سرعت وارد اتاق شد و گفت:





_ بله آقا



_ بگو صادق یه بلیط برام رزو کنه، در اولین فرصت!



+برای کجا آقا؟



_فرانسه کاترین، فرانسه!



+ چشم آقا



_ میتونی بری اما قبلش چمدونم رو جمع کن .



#110





" می ترسم از دره ایی که افتاده تو مسیر من

می ترسم از آدمایی که ساده تهمت می زنن

نـفـریـن تویه رگ منــــه

نتیجه یه باوره....

کینــــه ایی که توسینمه

از زخـــم کاری بدتـــره

غلاف کن اعتمادتو تو این خیابونای شــــوم

نرده بکش بین خودت بارویـــا های ناتموم......"





( تــــارا )





همراه خدمه ها به اتاق هامون رفتیم تا بعد از استراحت برای نهار آماده باشیم.

خونه رز خیلی زیبا و با شکوه بود

به سختی چمدونم رو داخل کشیدم و هزار بار خودم رو بخاطر حمل وسیله زیاد سرزنش کردم.



خیای زود دوش گرفتم و لباس های تنم رو با بلوز چهارخونه قرمز مشکی و شلوار لی یخی عوض کردم.

موهامو باز گذاشتم تا موجی که بخاطر بافت داشت از بین بره، سرسری خشکش کردمو با پوشیدن صندل و عطر و مرطوب کننده پوست از اتاق خارج شدم، تقریبا چهل دقیقه از اومدنمون به اتاق ها می گذشت.چرت کوتاه توی راه سرحالم کرده بود و احتیاجی به خواب نداشتم.

پذیرایی طبقه پایین حدودا صد و پنجاه متر می شد.

از طریق پله های وسط سالن به طبقه بالا راه پیدا می کردی که بین را به دوقسمت تقسیم میشد و باز پله های جداگونه می خورد.

قسمتی که به ما داده بودن یه راهرو با شیش تا در بود، پنج تاشو به ما دادن و یکیش خالی موند.

انگاری این قسمت رو برای مهمون کنار گذاشته بودن، راه رو دوم هم حتما اتاق های خودشون بود.

هنوز باورم نمی شد وارد این راه شدم.

نکته عجیب این خونه این بودکه دکورش تمام به رنگ سفید بود.

حتی کاغذ عای دیواری هم سفید با طرح های باریک نقره ایی بود.

پله ها/ تابلو ها/ در های اتاقا/ مبل/ میز بزرگ ناهار خوری/ اشیا تزئینی همه به رنگ سفید بود.

طرح جالبی بود ادم روحیه می گرفت اما در عین حال قاب عکس بزرگی که لحظه ورود توجه ام رو جلب کرد هنوز توی ذهنمه، زمینه سفید و یه شاخه گل رزسیاه! تنها تضاد چیدمان این خونه درن دشت بود.



از پله ها سرازیر شدم، به محض ورود به سالن جمیلا رو دیدم که با رز در خال صحبت بود.

از تک تک حرکات این دختر متانت و خانوم بودن پیدا بود درست برعکس روحیه شاد نانسی و هانا !



صدامو صاف کردم و با سلام بلندی جلو رفتم.





ـ سلام

رز نگاه خیره ایی به سر تاپام انداخت و با لبخند جوابم رو داد.



ـ سلام عزیز دلم بیا بشین



جمیلا هم با لبخند سری تکون داد و گفت:





romangram.com | @romangram_com