#تارا_پارت_67
کایا دستی به چشمانش کشید و با خنده در جواب مهربانی رز گفت:
+ اشکالی نداره؛ راستش شما اولین نفری بودید که من رو اروم از خواب بیدار کردین.
همیشه یا با داد مامانم و یا زنگ تلفنم که همیشه پیکو بود بیدار میشدم.
رز نگاه از کایا گرفت و با لبخند به پیکو خیره شد.
پیکو نگاهش را از رز به کایا رساند و پشت چشمی نازک کرد.
پیکو_ شما که غریبه نیستین خانوم این کایای ما یه جورایی از خانواده خرس ها به وجود اومده و علاقه شدیدی به خواب داره.
رز سرش را پشتی صندلی تکیه داد و قهقه زد.
هانا مجله ایی را که مطالعه میکرد را کنار زد و گفت:
+ راست میگه پیکو؛ حتی چند بار من برای بیدار کردنش مجبور شدم روش اب بریزم!
جمیلا گونه کایا را بوسید و گفت:
_ اذیتش نکنین خوب بچم یه کوچولو خوابش سنگینه.
کایا لب هایش را جمع کرد و چهره ایی کودکانه به خود داد.
نانسی گونه اش را کشید و گفت:
+ اوخی قیافشو نگاه کن .
قهر نکن کایا جونم تورو همین خوابالو بودنت شیرین کرده.
کایا زیر چشمی نگاه شیطنت باری به نانسی انداخت و گفت:
_ راست میگی؟
+ معلومه که راست میگم وروجک چشم سیاه.
#106
رز _ خیله خب دخترا عجله کنین که وقت ندارم.
یک به یک به دنبال رز از هواپیما خارج شدند؛از ترس گم شدن حتی یک سانتی متر هم با رز فاصله نمی انداختند.
بعد از تحویل چمدان هایشان همراه ون مشکی رنگی که منتظر انها بود حرکت کردند؛ به سمت آینده ایی نا معلوم چه کسی می دانست در این راه چه چیزی انتظار دختر های جوان را می کشد.
کایا/ هانا/ پیکو/ نانسی و جمیلا خیره به شهری بودند گکه شلوغی و زیبایی اش برایشان جذابیت داشت.
حتی فکرش را هم نمی کردند که با شرکت در یک مسابقه به چنین جایی برسند.
تنها دغدغه دختر های جوان نحات جان زنی بود که سالها برایشان مادری کرده بود.
احساس دین و مهر مادر بزرگ پیکو در دل تک تک انها چون درختی عظیم و نیرومند ریشه دوانده بود.
برای تهیه خرج عمل پیوند قلب ناخواسته پا در راهی گذاشته بودند که تاریک و سرد بود.
راهی که هیچ راهنمایی نداشت؛ تونلی تاریک و پر از وحشت ؛ پر از مانع هایی از جنس ترس.
با هم قدم که جلو می رفتند و نفس می کشیدند تنها بوی خون را حس می کردند و بس!
#107
شگفت زده با کاخ باشکپه مقابلشان خیره بودند و قدم بر می داشتند.
از باغ و چمن های مرتب شده باغ تا درختان و تاب سفید اش همه برای دختر ها زیبا بود.
اما کایا خیلی عادی گذر میکرد و قدم بر می داشت.
او تمام این جلال و شکوه را در کنار آنالیا نیز تجربه کرده بود.
چیزی که او آرزویش را داشت؛ مادری مهربان بود.
پدری که تنها در قالب یک عکس ایفتی نقش میکرد را در دنیای واقعی اش طلب می کرد.
خسته بود از ثروت و شکوه!
romangram.com | @romangram_com