#تارا_پارت_65



+ میدونم برای زبان و غریبی شهر ترس داری اما بهت اطمینان میدم که مشکلی پیش نمیاد.



دلش میخواست که به حرف های رز اطمینان کند اما عقلش گواه بد میداد.



بعد از خداحافظی با رز به اتاق دختر ها رفت و تمام اتفاقات میان خود و رز را شرح داد.



با قول ملاقات یکدیگر در لابی از هم جدا شدند و به نیت اماده شدن و جمع اوری وسایل خود به اتاق هایشان بازگشتند.



#103





یک ساعت بعد هر پنج دختر در راه فرودگاه در سکوت خیره به خیابان های شلوغ ترکیه بودند.



با توقف ماشین رز نگاهی به دختر ها انداخت و با لبخند گفت:



+ پیاده شین دخترا باید به پرواز به موقع برسیم.



رز در راس و دختر ها بدنبال او وارد سالن فرودگاه شدند.





( دیوید )





_ الو اقا



± کجا رفتن صادق؟



_فرودگاه اقا



+ پرس و جو کردی ببینی بلیط به مقصد کجا دارن؟



_ به اسم هیچ کدوم از دخترا بلیط ثبت نشده اقا اما به اسم رز حاتمی کیا شیش تا بلیط به مقصد فرانسه رزو شده.





دیوید بهت زد از جمله پایانی مامور مخفی اش اه از نهادش برخاست.



تماس را قطع کرد و فریاد عصبی اش در اتاق پیچید.





± اه لعنتی اخه چطور ممکنه!

چه اتفاقی داره میوفته که ازش بیخبرم.

اونا الان باید برگردن به شهر خودشون اما فرانسه میرن چه غلطی بکنن اخه.





کلافه دور خود چرخید و ادامه داد:





+ لعنت به تو رز لعنت به تو که تمام نقشه هامو به هم ریختی.

حق با هارون بود نباید تورو دست کم میگرفتم ماده ببر زخمی!

چی توی اون سرته که من ازش بیخبرم.



لحظه ایی ایستاد و باوحشت زمزمه کرد:



_ مامان !



#104





( حامد )



ادرس را چک کرد و اشاره داد که محافظانش عقب بایستند.



دستی به یقه های کتش کشید و زنگ را فشرد.



درب چوبی مقابلش باز شد و قامت انالیا در چهارچوب در ظاهر شد.



با دقت بی توجه به چهره بهت زده انالیا سر تاپایش را نگاه کرد.



کمی شکسته شده بود اما هنوز همان زن مغرور بود شرارت از چشمانش می بارید.





romangram.com | @romangram_com