#تارا_پارت_58


شماره مورد نظرش را گرفت و تلفن را کنار گوشش قرار داد.





همزمان کراواتش را شل کرد و دکمه های اولیه پیراهن مردانه اش را باز کرد.





_ الو



± وقتشه... کاری که گفتم رو بدون نقص انجام میدی.



_هزینه یکم بالا میشه اقا



± موردی نداره.... هرچقدر که شد بپرداز.

خوب به حرفام گوش بده صادق تیم عربستان نباید پیروز این مسابقه باشه فهمیدی...





_ بله اقا



± خوبه



فرصت جواب را نداد و تماس را خاتمه داد.



نگاهی به ساعتش انداخت و پوزخند زد.



به سمت بار کوچک کنار اتاق رفت و جامش را پر کرد.

مقابل پنجره ایستاد و به شهر شلوغ مقابلش خیره شد.



#95





( رز )





میان افراد پشت صحنه بدنبال حامد و پسرش چشم گرداند و به محض پیدا کردنشان با لبخند به سویشان رفت.





حامد_ خسته نباشی



±سلامت باشی عزیزم



اهورا_ مامان زیاد به خودت فشار نیار باشه



± نگران نباش پسرم من حالم خوبه.....





حامد_ خوب بگو چی توی فکرته ما سراپا بگوشیم.





± آنالیا فهمیده من داور مسابقه ام و میخواد کایا رو ازم دور کنه.

مطمعانم هارون کمکش میکنه و اینجا جاسوس داره.!





_ الان برنامه چیه؟



اهورا+ بهش میگی که اون تاراست؟



_ نه! نباید ریسک کنیم.



± چی تو فکرته رز؟



_ بیاین بریم یه جای خلوت تر همه چیز رو براتون میگم.





حامد و اهورا همراه رزبه اتاق استراحتش در پشت صحنه رفتند.



اهورا در را بست و پشت سر پدرش وارد اتاق شد.





_ اهورا فکر میکنم وقتشه به مادرت بگی.



رز گنگ نگاهی به پسرش انداخت و گفت:


romangram.com | @romangram_com