#تارا_پارت_53

اما گاهی روح خبیث ارمان توی رگ هاش جرقه میزنه





_ منطورت چیه؟



± سعد با فکر مزخرفش گنذ زده!



_ درست حرف بزن ببینم چی شده



± خونه رز رو پیدا کرده....



_چطور ممکنه؟!



± اتفاقی بود... اما نگاری داره یادش میاد...

ماموری که دنبالش فرستادم میگفت یکی به اسم ایگیت رو به یاد اورده...



کیه این ایگیت؟



_نگران نباش... مهره سوختس...

حواست رو به رز بده...



+. فعلا که پسر احمقش شده سوپر من و داره فداکاری میکنه‌



_ جلوشو بگیر دیوید من به تو ایمان دارم....



± ازت متنفرم!



_ مهم نیست....



صدای بوق اشغال در سرش پیچید....



# 91





پوزخندی زد و تلفن را کنار انداخت.

هدفون را روی گوش هایش گذاشت و به گفت و گوی افراد حاضر در اتاق دقیق شد.





پیکو_ دیگه هیچ وقت اینکارو نکن کایا باشه.



کایا جلو رفت و پیکو را بوسید.



_ چشم عزیز دلم قول میدم...



دختر ها دور یکدیکر حلقه زندند و سر هایشان را به هم چسپاندند.



جمیلا_ بیاین به هم قول بدیم هیچ وقت همدیگرو تنها نذاریم.



نانسی_ قول قول...



هانا_ یه قول زنونه محکم



پیکو_ یه قول از جنس دوستی



جمیلا_ از جنس همایت؛ شرف و انسانیت.



و صدای امین بلند دختر ها پوزخند بر لب های دیوید اورد.



حالت با مزه ایی به چهره اش داد و لب زد.



+ صبور باشین دخترا... زندگی خواب های رنگی براتون دیده..

یه خواب ترسناک از جنس نفرت!

نقش اولش رو هم من بازی میکنم.

اون موقعه میخوام ببینم بازم نفس میکشین کنار هم باشین یا نه!

قول که صحله! اگه پاش بیوفته شرف و انسانیت رو هم زیر پاهام له میکنم!!





پیکو فاصله گرفت و گفت::



_ خیله خب جمعش کنین این لوس بازیارو اشکم در اومد!



نانسی ضربه ارامی به شانه اش زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com