#تارا_پارت_41

حست درست بود رز کایا در اصل تارای گم شده ماست!





نفس رز به شمار افتاد و گنگ لب هایش را تکان داد.



هر کلمه که حامد به زبان می اورد ضربان قلبش را بیشتر میکرد.



چهره ارام کایا مقابل چشمانش رنگ گرفت و اشک در چشم هایش جوشید و ارام بر روی گونه هایش فرو ریخت.





حامد_ رز ... رز حالت خوبه؟



نفسی تازه کرد و با بغض گفت:



_حامد...



_جان حامد عزیز دلم ترسونیدم فکر کردم اتفاقی برات افتاده...



_اون ... دختر منه؟ حامد باور کنم تارا رو خدا سر راهم گذاشته؟





_باور کن رز باور کن این حقیقت محضه! کایا وجود نداره! اون دختر توه گم شده تو تارا...





صدای گریه بلند رز در اتاق پیچید.



پارت76





زانوانش خم شد و روی زمین زانو زد.



بعد از ان همه عذاب و سختی خداوند معجزه ایی عظیم در زندگی اش رخ داده بود.





باردیگر داستان رز از لابه لای برگ ها ی دفتر خاک خورده هفده ساله جان گرفته بود تا دخترک را به اغوشش بازگرداند.





بعد از خداحافظی با حامد لباس هایش را تعویض کرد و با چهره ایی بشاش از اتاقش خارج شد.





امشب مسابقه نیمه نهایی بود.



بی صبرانه منتظر اجرای تارا بود.



دیگر هرگز آن دختر را کایا نمیخواند!





حداقل در دلش برای تک دختر گم شده اش مادری میکرد....





طبق روال هر هفته در جایگاه دارو ها در کنار. کندیس؛ دیوید و سعد جای گرفت و منتظر اجراشد.





سالن بزرگ استانبول مملو از تماشا چیانی بود که با شور و اشتیاق تیم هارا تشویق میکردند.





امشب اخرین شبی بود که داور ها رای میدادند .



طبق قانون مسابقه شب مسابقه نهایی رای مردم سرنوشت گروه برنده را رقم میزد.





امشب تنها سه تیم از میان پنج گروه انتخاب میشد.



ایا شانس باز هم با دختر ها یار. بود؟



چه کسی از سرنوشت و بازی هایش میدانست!



#پارت77





پیکو با استرس دست هایش را بهم مالید و به دختر ها خیره شد.



romangram.com | @romangram_com