#تارا_پارت_39

ماشین حرکت کرد و دختر ها مشتاق به اطراف خود خیره شدند.



هرچه جلو تر میرفتند سعد مکان مورد نظر را به انها با خوشرویی معرفی میکرد.



هانا_ وای اینجا رو ببین چقدر قشنگه دریاش!

میشه نگه دارین اقای سعد؟





_بله حتما چرا که نه!



ماشین توقف کرد و دختر ها ارام پیاده شدند.

در میان شوق و اشتیاق دختر ها کایا ارام بود و تنها به اطرافش بی حرف نگاه میکرد.



حسی عجیب نسبت به این شهر داشت.



کنار دختر ها ایستاد و به ابی دریای مقابلش خیره شد.





نانسی_ اینجا همیشه انقدر خلوته؟



سعد_ اره اکثر اوقات اینطوره.



پیکو_ شما زیاد به اینجا اومدین؟



_بله برای کارم سفر میکنم. چند باری به ترکیه اومدم.



جمیلا_ اینجا فوقولادس! مثل رویا میمونه.



سعد_ یه پارک خیلی قشنگ کمی پایین تر هست اگه مایل باشین ببینین!



دختر ها با ذوق استقبال کردند و پیاده کنار سعد حرکت کردند.



کایا کنجکاو به اطرافش خیره شد .... گویی این پارک برایش اشنا بود!



بیتوجه به بقیه مشغول دید زدن اطرافش شد و چشمش به ساختمان متروکه ایی افتاد!



از تیرگی های ساختمان مشخص بود که در اتش سوخته است.



لحظه ایی صدایی در سرش پیچید و تصویر مردی را در بالکن ویلای مقابلش تصور کرد.





_بابا بابایی.... بابا ایگیت کجایی؟



مرد به عقب چرخید و گفت:



_اینجام بابایی بیا داخل بالکن.



تصاویر و صدا ها با قرار گرفتن دستی روی شانه اش از بین رفت.



پیکو_هی کایا حواست کجاست دارم صدات میزنم یک ساعته!



کایا گیج به پیکو خیره شد و زمزمه کرد :



_ایگیت!



پیکو چهره اش را جمع کرد و گفت:



_به سلامتی خل شدی امروز! ایگیت کیه؟



کایا سرش را به اطراف تکان داد و گفت:



_نمیدونم! نمیدونم... هیچ کس!



#پارت73





جمیلا نگاهی به پیکو و کایا که با فاصله از انها باهم صحبت میکردند انداخت و بلند گفت:



_دخترا بیاین این ور چیکار میکنین اونجا؟





پیکو نگاه از کایا گرفت و رو به جمیلل گفت:

romangram.com | @romangram_com