#تارا_پارت_38


هانا_ پس اوکیه دیگه؟



دختر ها نگاهی به یکدیگر انداختند و تایید کردند.



سعد_ بسیار خوب خانوما پس برید اماده شین.

من یک ساعت دیگه توی لابی منتظرتونم.

فعلا روز بخیر.



با گام های بلند از سالن خارج شد.



نانسی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:





_الان ساعت17 یک ساعت وقت داریم.

بجنبین که وقت تنگه!



با قول دیدار در لابی یکدیگر را ترک کردند و به اتاق هایشان رفتند.



#پارت71





هر یک از دختر ها برای رفع خستگی دوش کوتاهی گرفتند و پس از اماده شدن از اتاق هایشان بیرون زدند.



کایا کلافه دستی میان موهای نم دارش کشید و حرکت کرد.



وارد اسانسور شد و از ایینه مشغول مرتب کردن یقه پیراهن تابستانه کوتاه کاربنی رنگش شد.





پیکو کلافه در لابی قدم میزد با دیدن سعد که به سمتشان میرفت لبش را به دندان گرفت و رو به بقیه دختر ها گفت:





وای اقای سعد هم اومد هنوز کایا نیومده!

نکنه باز خوابش برده باشه!



هانا برو یه سر بهش بزن ببین کجا مونده!



هانا به قسمتی اشاره کرد و گفت:





_جوش نزن اوناهاش از اسانسور خارج شد داره میاد.



پیکو نفسش را ازاد کرد و لبخند زد.



سعد نزدیک شد..



پیکو_ سلام اقای سعد!



سعد لبخند جذابی زد و گفت:



_سلام موفرفری!

خب خانوما اماده ایین؟

پس کایا کجاست؟





با شنیدن صدای اشنایی به عقب چرخید.





_من اینجام!



_بیا کایا نزدیک بیا که وقت رفتنه!



دختر ها بدنبال سعد از هتل خارج شدند.

.سعد به ماشین مقابلش اشاره کرد و گفت:



_زود باشین سوار شین.



دختر ها یک به یک سوار شدند و در اخر سعد در لیموزین مقابل انها مستقر شد.



#پارت72






romangram.com | @romangram_com