#تارا_پارت_33



#پارت63





حامد شوکه خیره اش شد و گفت:



_تو مطمعنی؟



_شک ندارم خودش بود من اون پست فطرت رو خوب به یاد دارم.



_خب ازش پرسیدی چه نسبتی باهاش داره؟



_گفت مادرمه!



_خدای من یعنی امکان داره این دختر تارا باشه؟



رز با بغض نالید:





_کمکم کن حامد... خدا دخترمو سر راهم گذاشته... من حسش میکنم.





_اروم باش... اول باید مطمعا بشیم!



_اخه چطور؟



_ازمایش!



_زده به سرت حامد؟ منکه همخونش نیستم!



_باید بریم سراغ ارمان.



_وای نه... اگه بفهمه! اصلا چطور میخوای بهش بگی!



_قرار نیست حقیقت رو بدونه! به من اعتماد کن رز. فقط چند تار از موهای این دخترو میخوام.



_با...باشه جورش میکنم.





حامد نگاهی به میز پشت سرش انداخت و گفت:



_کدومشونه؟



_اونی که موهاش بلند و تیره اس.



_از شرکت کننده هاست؟



_اره داوطلب عربستانه!



_امیدوارم این دختر گمشده ما باشه رز.



_دلم اشوبه حامد...



_اروم باش... این خواست خداست که اینطور دخترت رو پیدا کنی.





با نزدیک شدن دیوید بحث خاتمه یافت.



#پارت64





رز و حامد نقابی عادی به چهره زدند و مشغول ادامه شام شدند.



دیوید نیز نگاه از کایا گرفت و مشغول خوردن شد.





بعد از خوردن شام رز خستگی را بهانه کرد و با یک عذرخواهی از دیویدهمراه حامد به سمت میزی دخترها سر ان نشسته بودند رفتند.





رز_سلام دخترا شبتون بخیر.



پیکو به رسم ادب ایستاد و بقیه نیز به پیروی از او ایستادند.

romangram.com | @romangram_com