#تارا_پارت_24


#پارت44





کایا خم شد و رد تماس زد. رز به خود امد و نقاب خونسردی به چهره اش زد.



اما تنها خدا میدانست که در دل چه اشوبی دارد. چیزی نمانده بود که اشک هایش فرو بریزد.با بغض خیره دخترک مقابلش شد و در دل گفت:



_یعنی ممکنه تو گمشده من باشی؟! تارای من.. دخترک کوچولوی من باشی.



کایا با لبخند به رز خیره شد و گفت:



_میشه یه سوال دیگه بپرسم؟



رز هنوز هم توان سخن گفتن را درخود نمیدید تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

کایا روی زانوانش خم شد و با ذوق گفت:



_چطوری با همسرتون اشنا شدین؟

خیلی برام جالبه که بدونم. اولین بار وقتی ده سالم بود عکس شما و همسرتون رو که پسرتون رو بغل کرده بودین دیدم.



رز لبخند کم جانی زد و گفت:



_داستان زندگی من کمی پیچیدس!

منو ول کن. از خودت بگو ، خودت خانوادت... و اینکه چطور تصمیم گرفتی توی مسابقه شرکت کنی؟



_راستش من همراه مادرم توی دبی زندگی میکنم.

از دوره مدرسه با پیکو دوست صمیمی بودم. ما دوتا عاشق رقص بودیم.

زندگی متوسطی داشتم .مادرم از پس مخارجم بر می اومد. داروشکر راضی بودم. بعد از دوره دبیرستان دانشگاهو ول کردم و با پیکو و کمی کمک مادرم اتاقی رو اجاره کردم و مشغول اموزش رقص شدم.



زندگیم چرخید تا بقیه دختر ها هم برای کمک ک تامیین خرج زندگیشون به کمک من و پیکو اومدن.

زیاد معروف نبودیم. اما خوب درامد خوبی داشتیم.

تا اینکه پوستر برگذاری مسابقه رو پیکو نشونمون داد و خواست که شرکت کنیم.

باقیش رو هم که خودتون میدونید.!





_با مادرت تنها زندگی کردی؟



_اره.... هیچ وقت خبری از پدر نبود. مامان میگفت وقتی خیلی کوچیک بودم مرده!



#پارت45





رز مغمون گفت:



_بابت پدرت متاسفم کایا...



_ممنونم...



_مادرت چی؟ انگاری رابطه خوبی باهاش نداری!



به تلفن اشاره کرد و به چهره معصوم دخترک خیره شد.



_خوب راستش اره روابط بین من و مادرم اصلا خوب نیست.

من بدون اجازه اون توی مسابقه شرکت کردم. و یه جورایی میشه گفت از خونه فرار کردم.!



رز با ابروهای بالا رفته گفت:



_چرا اینکار رو کردی؟ وقتی مادرت راضی نبوده کار درستی نکردی کایا.



_مجبور بودم خانوم. فقط بخاطر مادربزرگ پیکو شرکت کردم.



_چرا مگه چه مشکلی داره؟



_وثتی پیکو با ذوق ازم خواست تا کنارش باشم تا مسابقه رو برنده بشه . راستش از ابتدا ما برای برنده شدن مبلغ پولی که بعنوان جایزه گذاشته بودن شرکت کردیم.

مادربزرگ پیکو بیمای قلبی داره و باید هرچه زود تر پیوند قلب براش انجام بشه.



رز با حیرت به کایا خیره شد.



_تو برای اینکه مادربزرگ دوستت عمل بشه توی مسابقه شرکت کردی؟



کایا صدایش را پایین اورد و گفت:




romangram.com | @romangram_com