#تارا_پارت_23
_الو.. رز تویی؟ پس اهورا کجاست؟
_همین الان از پیشم رفت؛ تلفن همراهش رو جا گذاشته!
_اشکالی نداره فقط میخواستم از خوب بودن حال تو با خبر بشم.
گفتم شاید خواب باشی به اتاقت زنگ نزدم.
_نگران نباش عزیزم حال من خوبه .
_از اینکه توی تلوزیون بتونم هفته ایی یکبار صورتت رو ببینم خسته شدم رز. بیا اون شرکت رو واگذار کن و از خیرش بگذر.
اخر عمری دلم میخواد همدمم کنارم باشه. اما کیلومتر ها ازم دوره!
رز خنده بلندی سر داد وگفت:
_اتفاقا خوبه! اینطوری قدرم رو بیشتر میدونی.
_من سالها پیش قدرت رو توی 5سال دوری ازت دونستم.
با دوری امتحانم نکن که من پیر مرد49ساله قلبم ضعیفه!
_چشم عزیزم..خودت که میدونی اون شرکت یادگار پدرمه...نمیتونم ازش بگذرم؛سالهاست که دارم براش زحمت میکشم.
چیزی به اتمام برنامه نمونده ... قول میدم زود برگردم.
_از این قولای الکی به خودت بده! منکه دیگه طاقت دوریتو ندارم. برنامه هامو هماهنگ کردم ؛برای اخر هفته بلیط دارم...میام و یه دل سیر همسر خوشگلمو نگاه میکنم.
رز باذوق پاسخ داد:
_راست میگی حامد؟
_دروغم چیه!
_خیلی خوش حال شدم... بیصبرانه منتظرتم.
_منم همینطور عزیزم... الانم برو استراحت کن؛خیلی از شب گذشته .
رز بعد از گفتن شب بخیر مکالمه اش را پایان داد و با احتمال حضور اهورا در لابی شالی روی لباسش انداخت و از اتاق خارج شد
#پارت43
کایا سکوت کرد و خجول به اطرافش خیره شد.
_کایا
_جانم؟
_پسر منو این اطراف ندیدی؟
_چرا اتفاقا چند دقیقه پیش داخل اسانسور دیدمشون.
_پس فقط کمی دیر رسیدم؟
_تقریبا!
_اشکالی نداره اون فردا صبح دوباره برمیگرده!
_همسرتون کجان؟ ببخشید فضولی میکنما!
_نه عزیزم اشکالی نداره؛ همسرم فرانسه مونده و کار های شرکتش رو اداره میکنه!
_برام جالبه که هر دوی شماها توی عرصه مد و فشن کار میکنید.
_من که بدنبال کار پدرم ونگه داشتن یادگارش وارد این حرفه شدم.
حامد هم بعد از خواهرش دوست داشت رشد شرکتش رو دست بگیره و ارزوی خواهرش رو بر اورده کنه.
_چه جالب!
با زنگ خوردن تلفن همراهش بحث را نیمکاره گذاشت و با اخم خیره صفحه موبالیش شد.
رز کنجکاو نگاهی به تلفن همراه مقابلش انداخت و با دیدن تصویر اشنای زنی... روح از تنش برخاست.
کمی شکسته شده بود اما سیما و عمق ان نگاه را خوب بخاطر داشت.
با دیدن نام مامان که روی عکس افتاده بود شوکه به کایای اخمو نگاه کرد
romangram.com | @romangram_com