#تارا_پارت_22


_برای دیدن مادرم اومده بودم...



کایا اه عمیقی کشید و گفت:





_خیلی دوستش دارین؟



_بیشتر از جونم مادرم رو دوست دارم....



با توقف اسانسور بحث خاتمه یافت و با شب بخیر کوتاهی از هم جدا شدند.



کایا بیحوصله به لابی رفت و مشغول تماشای اکواریوم شد.



#پارت40





( رز )





لیوان خالی را کنار پاتختی اش گذاشت و با خود گفت:





_از هتل متنفرم!...



دلتنگ گرما و صمیمیت خانه اش بود.



کمی بیش پسرش را ملاقات کرده بود.



برای هزارمین بار خود را بابت بیماری اش سرزنش کرد.



توموری که سالها انرا در سرش تحمل میکرد هر لحظه همسر و پسرش را نگران میساخت.



تلاش بی وقفه او در سالهای متوالی برای اینکه انهارا قانع کند که حالش خوب است بی فایده بود.



اهورا هر لحظه نگران حال مادرش بود.... بقدری که برای مراقبت از او در در حین انجام کار هم همراهش امده بود و درکنار کارش دورادور مراقب مادرش بود.



اهورا حال ان پسر بچه کوچک5ساله نبود؛ او حال مردی جا افتاده و متواضع همانند پدرش بود.

اهورا شغل پدرش را ادامه داده بود و از سن نوجوانی در کنار نوید مشغول یادگیری اموزش رزمی بود.



حال در سن 24سالگی در کنار عمویش نوید! به اموزش رزمی مشغول بود.



رز با صدای تلفن همراه از خیال خارج شد و کنجکاو به دنبال منبع صدا گشت.





در کمال تعجب تلفن همراه پسرش را بر روی عسلی اتاق پیدا کرد و زمزمه کرد.





_درست مثل پدرش حواس پرته!



#پارت42





از اسانسور خارج شد و دور تا دور لابی را نگاه کرد.



با دیدن کایا که در لابی نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود به سمتش رفت و روبرویش نشست.



کایا بادیدنش ایستاد و سلام کرد.



رز_ بشین عزیزم بشین بلند نشو.



_حالتون خوبه؟



_ممنونم بهترم.



#پارت41





بادیدن نام حامد بر روی صفحه موبایل لبخند زد و تماس را پاسخ داد.



_الو...




romangram.com | @romangram_com