#تارا_پارت_173
اهورا وارد اتاق شد و با نگاه گذرایی به دخترا ساکم رو برداشت.
_ دنبالم بیا تارا،داره دیر میشه
سری تکون دادم و پشت سرش از اتاق خارج شدم.
صدای قدم های دخترا رو پشت سرم حس میکردم.
#276
آخرین پله رو طی کردم و مقابل رز ایستادم.
حامد چند قدم دور تر از ما مشغول صحبت با نوید بود.
یقه های پالتوی کالباسی رنگم رو مرتب کرد و شال حریری رو دور گردنم انداخت.
سوالی نگاهش کردم....
_ بعد ورود به یه کشور مسلمون باید موهات و بپوشونی عزیزم.
_ باشه... مشکلی نیست!
نگاهی به دخترا انداخت و ازم فاصله گرفت،جلوی هانا ایستاد و یقه پیراهن اسپورتش رو مرتب کرد.
_ زمان طولانی از اینجا پور نیستیم،میدونم نگرانید،اما نباشید.
چون در نبود ما نوید و اهورا مراقبتون هستن. باز هم احتیاط کنید و شمرده و حساب شده قدم بردارید.
یادتون نره اگه توی این راه ضعیف باشید،نفرین رز سیاه بهتون رحم نمیکنه.!
حرفام روشنه؟
همه سر تکون دادن...
روی پاشنه پا چرخید.
_ بریم تارا
_بریم
روی صندلی نشستم و یقه های پالتوم رو به خودم نزدیک تر کردم.
سرم رو هم کردم به نمای باشکوه ویلای سفید مقابلم خیره شدم.
اگه یه روزی گذرم به این کوچه و این خونه می افتاد،قطعا حسرت دیدن نمای داخلش رو میخوردم.
اما حالا که از واقعیت درون این قول وحشت خبر داشتم،اصلا دلم نمیخواست داخلش زندگی کنم.
اما چه سود که دنیا به خواست دل من توجه نمیکنه.
هیچوقت نکرده.....
با حرکت ماشین نگاه از چهره نگران پیکو گرفتم و به روبروم خیره شدم.
#277
تمام راه،حتی زمان تحویل ساک ها و پیدا کردن شماره صندلی از شدت استرس و سردی بدنم هیچ چی از بحث و مکالمه مخفیانه بین،رز و حامد نفهمیدم.
با احساس گرمای دستی روی کمرم به خودم اومدم.
نگاهی به سالن شلوغ اطرافم انداختم،اب گلوم رو با ترس قروت دادم و قدم برداشتم.
اینجا با سالن فرودگاه چند لحظه پیش فرق داشت،ادمای اینجا روی سرشون سال داشتن.
ناخودآگاه دستم رو روی سرم بردم.
منم مثل اونا شال داشتم!
رسیده بودیم...! اینجا فرودگاه شیراز بود.
رز_ تارا،عزیزم خوبی؟
#278
romangram.com | @romangram_com