#تارا_پارت_172




روبروم نشستم و به پله ها اشاره کرد.



_ چی به اون دختر گفتی،رنگ و روش دست کمی از میت نداشت.



خندیدم...



_سوال پرسید،منم جواب دادم،همین!



سری تکون داد و لبخند زد.



_ اهورا من و مادرت می‌خوایم تارا رو ببریم ایران.



لبخندم محوشد...



_ چی!



_ خواست خود تاراست،میخواد بره سر خاک مادرش



_ این خطرناکه بابا



_ میدونم،اما زیاد نمیتونیم بمونیم ایران،نهایتا دوروزه برمیگردیم.



_ خب پس تکلیف دخترا چی میشه؟



_ با نوید ببرینشون پایگاه و آموزش رو شروع کنین.



_ فکر نمیکنین،محو شدنشون،از عرصه مد عجیب باشه؟



_فکر اونجاش ،رو هم کردیم.



_ خوبه پس من با عمو صحبت میکنم.



_ هرچه زودتر این کار رو انجام بده.



#275



(تارا)





آخرین تیکه لباس رو هم داخل ساک دستی گذاشتم و زیپش رو کشیدم.



تمام مدت دخترا تکیه به دیوار حرکاتم رو زیر نظر داشتن.



جمیلا_ تارا



خشک ایستادم،این اولین باری بود که یکی از دخترا منو تارا صدا میزد!



_ بله



_میتونی از پسش بر بیای؟



_ شاید اره،شاید نه!



پیکو_ اوف حالا هرچی ،مسافر سر راه رو دو به شک نکنین.



هانا_ پس ما چی میشیم!



ساک رو کنار تخت گذاشتم.



_ رز گفت با نوید میرین پایگاه



نانسی_ یعنی آموزش ما زودتر شروع میشه؟



_ اره



پیکو_ کی برمی‌گردی؟



_ خیلی زود،شاید نهایتا دو روز اونجا باشیم.



با باز شدن درب اتاق بحث نیمه کاره موند.


romangram.com | @romangram_com