#تارا_پارت_171





بی حس شدن پاهام رو حس میکردم.





_ یعنی آنقدر همدیگرو میزنم تا یکی اون یکی رو بکشه؟!



_, اره



آنقدر ریلکس بیان میکرد که حس میکردم داره راجب قربوتی کردن گوسفند حرف میزنه!!



_ به همین راحتی؟!



_ اره پیکو به همین راحتی.



_ این مبارزه شامل حال ما نمیشه نه؟ خب اگه ما بمیریم بقیه شک نمیکنن؟!

اصلا کار مد چی میشه پس!؟؟



_ تمام اتفاقات اون پایگاه به عمو نوید بستگی داره،اگه اون نخواد کوچکترین اتفاقی نمی افته. درباره کارتون هم من چیزی نمیدونم‌،مامان دربارش تصمیم میگیره.



_ شما خودتون هم مبارزه کردین؟



_, اره



سوال بعدی رو ترجیح دادم نپرسم،چون امکان داشت پس بیوفتم و اون نیمچه آبروم رو هم پر بدم بره پی کارش.



اگه اون مبارزه کرده بود و الان سالم روبروم نشسته تنها یک معنی داره،طرف مقابلش رو کشته!



با تصور اینکه این اتفاق برای من هم بیوفته،مو به تنم راست میشد.



ایستادم و ظاهری شلوار جینم رو دست کشیدم.



#274





(. اهورا. )





با هر جمله ایی که بیان مبکردم،مردمک چشم هایش باز و بسته میشدن.



خیلی راحت میشد ترس رو از وجودش حس کرد.



نمی‌دونم هدف مامان از آموزش نگه داشتن این دخترا چیه.



اما اینو خوب می‌دونم که این دخترا،خیلی ضعیف تر اون چیزی هستن که تصورش رو میکنم.



بی اراده وارد این راه شده بودن،و حالا باید برای زنده موندن از طلسم رزسیاه میجنگیدن. حتی به قیمت از دست دادن معصومیتشون.





میدونستم از تصور اینکه من هم آدم کشتم،ترس درونش دوبرابر شد و نتونستن دوام بیاره‌.



ایستاد و بعد از مرتب کردن،سر و وضعش گفت:



_ با اجازتون من میرم استراحت کنم.ببخشید مزاحمتون شدم.



لبخند مصنوعی زدم...



_ اشکالی نداره پیکو،اکه بازم سوال داشتید در خدمتم!



دلم میخواست دوباره این دختره بچه ترسو رو ببینم،دلم میخواست بزرگ شدن ونترس بودنش رو ببینم!



با سرعت جت از سالن خارج شد و از پله ها بالا رفت.



ناخودآگاه با صدای،بلند قهقهه زدم.

این دختر از من ترسیده بود!





با احساس حضور کسی چرخیدم.



_ بابا!



اشاره کرد که بلند نشم.

romangram.com | @romangram_com