#تارا_پارت_174






_ خوبم...



بازوی چپم کشیده شد،حامد بود!



_ بیا دخترم،از هیچی نترس ما کنارتیم. هر وقت حس کردی نمیتونی ادامه بدی بهم بگو باشه تارا؟



_ باشه



نگاه معنا دار رز به حامد رو دیدم و قدم برداشتم.



اعتماد داشتم،به محکم بودن قول و جملات حامد اعتماد داشتم.



اون پدر خوبی بود... مثل آرزوی من!



به محض خروج از فرودگاه حامد تاکسی‌ گرفت و آدرسی رو داد.



و من باز مثل انسان های اولیه که هیچی نمی‌فهمن،به مکالمات عجیب بینشون گوش کردم و هیچی ازش نفهمیدم.



بازم یه زبان متفاوت!!!





نمای شهر عجیب بود اما به دل می‌نشست.

کم کم داشتم عادت میکردم به این تحول و تازگی.



عادت میکردم به تارا بودن.!



با توقف ماشین نگاهی به رز انداختم. خونسرد اشاره کرد که پیاده شم.



تا چشم کار میکرد،درخت های کاج و بلند بود.

پس اینجا قبرستان این شهر بود!





قسمتی از موهام آزادانه با نوازش باد تکون می‌خورد و مانع دیدم میشد،اکا این اتفاق فقط چند. ثانیه بود و مدام تکرار می‌شد.

درست مثل حرکت برف پاک کن ماشین.



به سنگ های فرو رفته توی دل زمن نگاه میکردم.



نفس های عمیق رز کنجکاوم کرده بود.



پر شدن چشم هایش و کنترل نریختن اشک رو می‌دیدم.

اما ترجیح دادم سکوت کنم تا علتش رو بفهمم!





با توقف حامد ایستادم، از گل فروش ورودی قبرستان چند شاخه گل خرید و اشاره کرد که حرکت کنیم.



سرعت قدم های رو کم کرد و گل ها رو به سمتم گرفت.



_ بیا تارا



سوالی نگاهش کردم....



_میخوای دست خالی بری پیش مادرت؟!



فرو ریختن قلبم رو حس کردم. لب های خشکم رو بهم فشردم و گل هارو ازش گرفتم.



انگارتازه فهمیده بودم چرا اینجام.



#279





من برای دیدن مادرم اومده بودم،مادری که حتی یه عکس هم ازش نداشتم و نمی‌دونستم چه شکلیه!



این اولین دیدار من با مادر واقعیم بود، دیدار با زنی که من رو به این دنیا آورده بود.



چه دیدار شیرینی! من،و سنگ قبر مادرم.





با توقف و خم شدن رز ایستادم.




romangram.com | @romangram_com