#تارا_پارت_17

_منم مثل دخترون بدونید...





رز با لبخند گفت:





_حتما عزیزم.... حتما....



با توقف ماشین بحث خاتمه یافت و دختر ها پیاده شدند.



پشت سر رز وارد هتل شدند و کناری منتظر ایستادند.



رز بعد از کمی بحث با پذیرش هتل اتاق هر دختر را به او نشان داد و راهیشان کرد.



به انها گفت که خوب استراحت کنند..سالن تمرین ساعت6عصر اماده میشد...



کایا با سرخوشی کتش را از تنش خارج کرد ویا همان تاپ و شلوار لی زیر پتو خزید.



تمام طول راه را زیر نگاه خیره دیوید پلک نزده بود...



حال راحت میتوانست به شیرین ترین قسمت زندگی اش یعنی خواب برسد!





تمام هفته مانند برق و باد گذشت.... فردا روز برگذاری مسابقه بود و نه تنها دختر ها بلکه تمام شرکت کننده ها سخت تلاش میکردند..



کایا بیحال روی زمین سالن دراز کشید و گفت:





_بسه دیگه نمیتونم!



پیکو_ اره منم خسته شدم...



هانا بطری ابش را سر کشید و روبه نانسی گفت:





_ساعت چنده؟....



_۴صبح!



جمیلا_ محض رضای خدا بس کنین دیگه تمرین بسه بابا فردا ساعت ۶ عصر مسابقه شروع میشه هااا باید جون تو تنمون واسه اجرا بمونه یا نه!؟





پیکو_ منم موافقم.... به اندازه کافی تمرین داشتیم.... بهتره بریم استراحت کنیم...



#پارت30





پیکو_ پاشو کایا توام برو به عشقت برس.. تا عصر تخت بخواب!





کایا خنده ریزی کرد و گفت:



_شماها برین من خسته نیستم یکم دیگه میرم اتاقم.



دختر ها خسته از تمرین بسیار به اتاق هایشان پناه بردند...



اما کایا کف سالن دراز کشید و در افکار رویایی خود غرق شد...



از اینکه فردا مقابل ان مرد مغرور برقصد وحشت داشت...



نفهمید چطور پلک هایش روی هم افتاد و به خواب رفت...



تنها وقتی به خود امد که گرمای دستی را روی بازویش حس کرد..



#پارت31





(دیوید)





کلافه از بیخوابی گرم کنی به تن کرد و از اتاقش بیرون زد...



romangram.com | @romangram_com