#تارا_پارت_16




برای هر گروه یک ماشین جدا در نظر گرفته شده بود.



رز به سمت ماشین مخصوص تیم عربستان رفت و سوار شد... دختر ها تک به تک کنارش نشستند.



اهورا کارو دست تنها بودن عمویش نوید را بهانه کرد و از انها جدا شد...



رز مدتی بعد از رفتن اهورا خیره چهره معصوم کایا شد.



کشش عجیبی نسبت به این دختر داشت!



با خود گفت او را از گذشته به یاد دارد... اون شبیه ارمانه!...



#پارت28



هانا_ببخشید خانوم...



_جانم هانا بگو...



_شما ترکیه زندگی میکنید؟!



_نه عزیزم.. در اصل خونه من فرانسه است... اینجا برای کار سفر کردم... اما خب دوره کودکی و نوجوانی رو اینجا گذروندم.





_پس پسرتون!



_یکم پیچیدس... کار اون اموزش رزمیه... برای شغلش سفر میکنه...



_که اینطور...



نانسی_ من خیلی برند شما رو دوست دارم واقعا طرح های فوقولاده ایی رو رقم میزنین.



_ممنونم نانسی جان... نظر لطفته...





کایا_ میشه یه سوال بپرسم؟



_بپرس عزیزم...



_شما چند سالتونه؟



رز خنده کوتاهی کرد و گفت:





_41عزیزم...



پیکو_خیلی جوان تر به نظر میاین!



کایا_ شما همین یه پسر رو دارین؟



_نه عزیزم... یه دختر هم داشتم...



هانا_واقعا؟! خب اون کجاست؟ اونم شبیه خودتونه؟ اخه پسرتون خیلی شبیه خودتونه!





_تارا رو گم کردم... شاید یه روزی پیداش کنم... سالهاست که دنبالش میگردم...



کایا_ اوه خدای من.....





رز با لبخند به او خیره شد و گفت:





_شاید اگه الان بود.. همسن و سال تو بود!



#پارت29





کایا با لبخند دستان رز را فشرد و گفت:






romangram.com | @romangram_com