#تارا_پارت_15

کایا به سمتش خیز برداشت و گفت:



_مگه دستم بهت نرسه پیکو.....



با رسیدن به سالن فرودگاه و حجم عظیم جمعیت ایستادند و باهم همقدم شدند....





رز کنارشان ایستاد؛ دختر ها با ذوق سلام کردند.



رز با خوشرویی پاسخشان را داد و گفت:





_دخترا ازمن دور نشین... تا برسیم هتل...



دختر ها سری به نشانه تایید تکان دادند و با او همقدم شدند.



#پارت26





رز جلو رفت و به زبان ترکی با مسئولین فرودگاه هم صحبت شد.



دختر ها کنجکاو به مرد جوانی که به سمتشان می امد خیره شدند.



مرد به سمت رز رفت و اورا بغل زد.



پیکو با چشمان گرد گفت:



_وای اینو!





رز دستانش را به دور پسر حلقه زد و گفت:





_سلام عزیز دل مامان...



پسرک خنده کوتاهی کرد و گفت:





_دلم طاقت نیاورد گفتم بیام ببینمت.



_کار خوبی کردی عزیز دلم... بابات کجاست؟





_شرکته گفت عذرخواهیشو قبول کنی...



_اشکالی نداره... شب میبینمش.





رز چرخید و رو به چهره متعجب دختر ها به زبان عرب گفت:



_دخترا این اهورا پسرمه...



#پارت27





جمیلا_ خدای من شما پسر دارین! اونم به این سن!!





رز خنده کوتاهی کرد و گفت:





_بهم نمیاد؟



هانا_ اصلااااا... خیلی جونید برای مادر پسری به این سن و سال...



_سنم کم بود که باردار شدم... اما خوب جونم به جون یه دونه پسرم بسته....



کایا_ زنده باشین...



_ممنونم کایا جان... خب دیگه دخترا... یالا چمدوناتونو بردارین که وقت رفتنه...



اهورا به رسم ادب با دختران دست داد و عقب کشید...

romangram.com | @romangram_com