#تارا_پارت_169

_ می‌دونی اگه بره ایران با آرمان روبرو بشه چقدر میشکنه؟



_ همین الان هم اون دختر یه ویرانه بیشتر نیست. یه ویرانه سوخته از رویای پدر



_ پس چرا این کارو می‌کنی



_ می‌خوام روبرو شدن با واقعیت،پایه هاش رو قوی کنه رز. تارا به این تلنگرنیاز داره.



#271





شاید حق در واقع با حامد بود،اکا هر کاری که انجام میدادم و راه هوایی رو که برام باز میکرد و میرفتم بازم از نگرانیم بالی تارا درصدی،کم نمی‌شد.



از طرفی هم میدونستم،وفتی حامد یه تصمیمی بگیره.امکان نداره ازش برگرده!



_ پس تکلیف دخترا چی میشه؟



_ سفرمون یک روز بیشتر نیست رز، اهورا و نوید هستن. بهتره تمرین اونا زودتر شروع بشه.



گوشه تخت نشستم و نفسم رو با صدا خارج کردم.



_ این یعنی...



حرف رو قطع کرد...



_ پاشو وسایلت رو جمع کن،فردا پرواز داریم.





(پیکو )





آروم اطرافم رو سرک کشیدم و وارد پذیرایی شدم.



اهورا مشغول مطالعه روزنامه بود.



از این همه ریلکسی و آرامش خاطرش حرصم می‌گرفت.



سی ندای مقابلش رو انتخاب کردم و سعی کردم با صاف کردن صدا متوجه حضورم بشه.



نگاه گذرایی بهم انداخت و روزنامه رو ورق زد.



_ چیزی شده؟



حق به جانب پاهمو رد وی هم انداختم.



_ نه!



#272





سری به نشونه فهمیدن تکون داد و مجددا مشغول مطالعه شد.



_ تو نمیترسی؟



خندید...



_ از چی؟



_ از اینکه چند نفر با گلوله،ابکشت کنن!



بلند تر از قبل خندید.



_ نه!



_ واقعا نمی‌ترسی؟!



_ نه،چون دفاع کردن از خودم رو یاد گرفتم و از مردن نمی‌ترسم چون یه عمره با خطر زندگی میکنم و ازش حراس ندارم.



_ اگه ما عضو رز سیاه بشیم چی میشه؟



_ آموزش می‌بینین



romangram.com | @romangram_com