#تارا_پارت_168
عجیب این روزها به گذشته پر میکشیدم.
عجیب این چند روزه چهره سارا روز مرگش از ذهنم رد میشد.
هنوز هم شیار های جریان گرفته خون از سرش رو به خاطر دارم.
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین روی آسفالت خیابون.
چهره مبهوت آرمان... چهره معصوم و آروم دخترکی که دستم امانت سپرده شد.
صدای بیجون سارا و التماسش برای پنهون کردن دخترش از آرمان....
و در آخر صدای قطع شدن ضربان قلبش و پلک های مادری که برای همیشه بسته شد.
کجایی سارا که دخترت بزرگ شده،کجایی....
با صدای باز شدن درب اتاق پلک بسته هوشیار شدم.
نیازی نبود چشم باز کنم،این عطر فقط مخصوص تن یه نفر بود.
حامد!
#270
تخت تکون خورد،حالا راحت تر عطرش رو حس میکردم.
_ باهاش حرف زدی؟
_ اره
_خب نتیجه؟
_ میخواد بره سر خاک مادرش.
وحشت زده پلک باز کردم و نیم خیز شدم.
بیخیال ساعدش رو روی پیشونیم گذاشته بود.
_ تو وی داری میگی؟
_ انقدرم که تو عکس العمل نشون میدی ،تعجب آور نیست رز.
_ تو میفهمی چی داری میگی؟
_ خودت رو جای اون دختر بذار،برلی یه بارم که شده درکش کن.
_ من تارا رو درک میکنم،این تویی که بی گدار به آب میزنی.
_ مگه نمیخواستی بهت اعتماد کنه و دوستت داشته باشه؟
_ خب آره
_, مگه نگفتی میخوای حقیقت رو بدونه
_ حامد منظورت از این صغری،کبری چیدنا چیه؟!
_ میخوام درک کنی ،اون دختر که الان خانواده واقعیش رو شناخته میخواد مادرش رو ببینه.
داد زدم:
_ سارا مرده حامد میفهمی
_ میبرمش ایران،خپلستی همراهمون بیای بگو برات بلیط بگیرم.
روح از تنم رفت،این حرف و لحن قاطعانه یعنی تیر خلاص حامد.
امکان نداشت بتوانم مانع اش شوم.
از تخت پایین رفتم و کلافه اتاق را گز کردم.
romangram.com | @romangram_com