#تارا_پارت_167
_ اما خون من توی رگ هات جریان داره...
_ تو یه حیوون کثیفی که به هیچ کس جز خودت اهمیت نمیدی.
_ کی اینو گفته پسرم باور نکن!
داد زدم:
_ پس چرا پسرم رو گروگان گرفتی بیشرف!
_ هی هی آروم باش پسر... این بچه مادرش که رفت پی عیاشی، توام کار های مهم تر داشتی.
منم پدر بزرگش بودم نباید ترکش میکردم.
#268
با تمام قدرتم تلفن رو کوبیدم توی دیوار .... عایق نفسم رو بیرون دادم و کراواتم رو با حرص از گردنم باز کردم.
(حامد )
نگاهی به سرتار سالن رو نگاه انداختم.
رو به اهورا گفتم:
_, مادرتکجاست؟
_ گفت سرم درد میکنه،رفت استراحت کنه.
سری به نشونه تأیید تکون دادم و راه پله هارو پیش گرفتم.
نوید_. حامد
ایستادم و سوالی نگاهش کردم.
_ تکلیف چیه؟
_فعلا هیچی،بتید با رز حرف بزنم. با تارا حرف زدم یه تصمیماتی داره،اول اونو حل میکنیم بعد یه فکری هم برای آموزش دخترا....
_ امیدوارم به موقع دست به کار بشین.
_ نگران نباش حلش میکنیم. ما بدتر از اینارو پشت سر گذاشتیم.!
_ درسته
رو به اهورا گفتم:
_ امشب بمون اینجا
_ چشم
نوید کتش رو مرتب کرد و گفت:
_ پس من میرم اردوگاه با مایکل هماهنگ باسم،از اون عوضی بعید نیست دوباره ناگهانی حمله کنه.
_ اره برو،بی خبرم نذار.
#269
( رز. )
پرده های اتاق رو کنار زدم و درب بالکن رو باز گذاشتم.
هوا سرد بود اما درمون درد و گرمای تنم بود.
روی تخت نشستم و آروم دراز کشیدم.
پاهام رو از انتهای تخت آویزون کردم،به کمک نوک پاهام صندل هامو از پام در آوردم.
romangram.com | @romangram_com