#تارا_پارت_166
_ به نظرتون منو میشناسه؟
به چشم هام خیره شد،عمق این چشمان سیاه را نمیدیدم!
_ نه نمیشناسه....
گلویم از فشار بغض سوخت.
فاصله میانمان را پر کرد و پیشانی ام را بوسید.
_ همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم که همدمم باشه. چون شنیده بودم دخترا بابایی هستن، اما هیچ وقت نصیبم نشد.
رز مریض بود و بارداری براش خطرناک. اما اینو بدون تو هیچ فرقی برام با دخترم نداری... هر زمان احساس کردی به کمک لازم داری سراغم بیا دخترم.
میدونم سردرگم و کلافه ایی.... جواب میخوای برای این حقیقت ناگهانی و تلخ اما صبور باش تارا، بزارهمه چیز روند طبیعی خودش رو طی کنه.
رز میخواد ازت مراقبت کنه اما به روش خودش. اون نگرانتم درکش کن. واقعا تورو با تمام وجودش دوست داره تارا.
همه ما از بودنت خوش حالیم.
فاصله گرفت:
_ شما پدر خوبی هستین....
بی رمق خندید.
_ نه نبودم! پنج حسرت مادر داشتن رو به دل بچم گذاشتم.
قبل از اینکه موقعیت را بستم و پاسخ دهم از اتاق خارج شد.
.مات و مبهوت به در بسته شده خیره ماندم.
#267
(دیوید)
کلافه از صدای مکرر تلفن همراهم دکمه اتصال رو فشردم.
_ بله
_ هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی تو پسر؟!
_ سر من داد نزن هارون، تو بهتر از من میدونی اگه تو تیم مخالفت باشم به یک اشاره من نابودی.
تظاهر نکن من خوب میدونم تو از اون ماده ببر زخمی میترسی!
_ حرف مفت نزن ، این کار به تو هیچ ربطی نداره، کاری رو که گفتم انجام دادی؟
پوزخند زدم.
سالها بود که از بحث کردن فراری بودم.
_ اره تمیز انجام شد.
_ خوبه پس الان حسابی امنیتشون رو بیشتر میکنن.
آنالیا رو پیدا کردی؟
خیلی عادی پاسخ دادم:
_ نه نمیدونم کجاست...
خندید....
_ تا الان زیر شکنجه های رز جون داده پسرم.
پلک هایم را بستم تا خشمم را کنترل کنم.
_ کارت همین بود؟
_ از گپ پدر و پسری خسته شدی؟
_ تو پدر من نیستی....
romangram.com | @romangram_com