#تارا_پارت_165

_ حتما بگو دخترم.



لبخند زدم... جمله تم را از یاد بردم،وقدر شیرین بود این مهر پدرانه.



_ میشه منو ببرین سر خاک مادرم.



به وضوح گرد شدن مردمک چشمش را دیدم.



_ سارا؟



_ بله



تکیه زد و گفت:



_ چرا میخوای سر خاکش بری؟



_ بسه این همه غفلت احمقانه، می‌دونم ضعیف ‌ام اما می‌خوام با حقیقت زندگیم روبرو بشم.

بهم حق بدین لطفا، می‌خوام مادر واقعیش رو بشناسم.



_ پدرت رو چی؟



فکر اینجاش را نکرده بودم. هنوز توان روبرو دن با آرمان را نداشتم.

هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم در دلم جایش دهم.



_ نمی‌دونم!



_ برای شناختن مادرت بای. وارد خونه اسب بشی که پدرت همراه با همسر دومش و دخترش زندگی میکنه،تحمل اینو داری تارا؟





یخ زدم،سرمای قلبم را حس کردم.!



باورم نمی‌شد! شوکه لب زدم:



_همسرش؟



_ بله، پدرت یک سال بعد مرگ سارا ازدواج کرده و حالا یه دختر داره به اسم آریانا، تقریبا هیجده سالشه!



چقدر تلخ بود سردی کلام این پدر مهربان.‌.. اما حداقل دروغ نمی‌گفت. تارا بدون بی پرده و بدون دروغ را دوست دارم‌!



#266





_ چقدر زود مادرم رو فراموش کرده....



_ آرمان هیچکس رو به اندازه خودش دوست نداره،حتی به نوشین هم علاقه نداشت!



کنجکاو پرسیدم:



_ نوشین!؟





_ دختر خاله مامانت، همکاری و دختر عمه پدرت و در نهایت معشوقه اول آرمان!



پلک هام سوخت.... خیانت داغ بزرگی بود.. دیگر نمیخواستم از جزییات بدانم. مختصر پرسیدم.:



_ میدونست؟



_ نه! سارا عاشق بود و کور



_هنوز زندست؟



_‌نه، نوشین تو اولین مأموریت کشته شد.



_ میتونم!



حس میکردم گیج میشود از سوال های کوتاهم اما در کمال تعجب گفت:



_ هرکسی هم مانعت بشه،خودم می‌برمت ایران تا مادرت رو بشناسی.



لبخند بی جانی زدم و به رسم احترام مقابلش ایستادم.





romangram.com | @romangram_com