#تارا_پارت_164
تک تک جمله های رز توی سرم زنگ میزد.
مقصر تمام این اتفاقات پدر من بود!
پدری که هرگز ندیده بودم. یا بهتره بگم پدر و مادری که حتی عکسشون رو هم ندیدم.
از سهم پدر و مادر بودن من فقط یه اسم و یه کینه سی ساله برام به جا گذاشتن.
آرمان و سارا....
با صدای آروم در به عقب چرخیدن و پرده رو رها کردم.
_ بفرمایید
حامد آروم وارد اتاق شد و در رو بست،با لبخند نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت و گفت:
_ تنهایی؟
لبخند بی رمقی زدم و بازو هامو بغل کردم.
_ اره،چیری شده؟
_ باید حرف بزنیم تارا
به صندلی کنار اتاق اشاره کردم.
_ بفرمایید بشینین لطفا
نفسش رو با صدا خارج کرد و نشست.
روبروم نشستم و با سکوتم اجازه دادم خودش بحث رو شروع کنه.
نگاه خیره ایی به صورتم انداخت.
_ تارا تو با تصمیم رز موافقی؟
تصمیم رز؟ من هنوز با تارا بودن کنار نیامده بودم،چه برسد به فکر نجات و عضو رز سیاه شدن!
_نمیدونم!
روی زانوانش خم شد.
_ تارا،این راه برگشت ندارد دخترم.
دخترم؟ دست روی حسرت چند ساله ام گذاشته بود.
چقدر دلم میخواست پدری به مهربانی حامد داشته باشم.
خوش به حال اهورا!
سخت بود بعد از این همه سال رویای پدر داشتنت به حقیقت بپیوندد اما بدانی که باعث عذاب هزاران انسان و از همه بدتر قاتل مادرت .....
#265
نبض شقیقه هام رو حس میکردم.
حامد ادامه داد:
_ اینو بدون هر انتخابی که داشته باشی من کمکت میکنم؟
هر انتخابی؟! فکر خوبی بود و از همه بیشتر دلم را گرم میکرد.
نگاهش رنگ ترحم نذاشت، تنها مهر بود و نگرانی.
جمله رز در سرم زنگ زد:
« میخوای مثل بزدل ها عقب بکشی تارا، میترسی از روبرو شدن با حقیقت. تو دختر سارا هستی. زنی که برای تولد تو جونش رو از دست داد»
نفس عمیق کشیدم و صدایم را صاف کردم.
حالا وقتش بود،بس بود این همه غفلت و خواب احمقانه!
باید با حقیقت روبرو میشدم.
این سرنوشت من بود، از آن خلاصی نداشتم.
_ میتونم یه خواهش ازتون بکنم.
romangram.com | @romangram_com