#تارا_پارت_163
به دختر بچه ها رقص یاد بدم و آخر شب ها بیهوش توی رختخواب از حال برم.
اما حالا باید از فردا خودم رو برای تمرینات رزمی آماده کنم؟!
با یاد آوری اون روز که وارد پایگاه رز سیاه شدین مپ به تنم راست شد.
من واقعا تحمل اون ضربات رو داشتم؟
هیکل زخمی و زمخت دختر و پسرای پایگاه برام تازه شد و لرزش، و سرمایه تنم رو حس کردم.
فشار دست هانا روی بازو هام هوشیارم کرد.
با چشم های گرد بهم نگاه کرد و زمزمه کرد:
_ آبجی اینا چی میگن؟!
چیمیگفتن؟ حتی خودم هم نمیدونستم زنی که مقابلم نشسته وی داره میگه.
درک این همه حجم اطلاعات واقعا سنگین بود،زمان لازم داشتم تا درک کنم.
چه اتفاقی افتاده که توی این نقطه از زندگیم ایستادم.
#263
نانسی قبل از همه ما به خودش اومد و گفت:
_ صبر کنین لطفا، چه تقسیم عضوی!
یه نفر واضح برای ما توضیح بده این آدم روانی به چه جرمی از ما انتقام میگیره.
نابودی این همه سال زندگی کایا بس نبود؟
تا خود اگه نگاهم به کایا افتاد،سرش رو پایین انداخته بود و با آستین لباسش بازی میکرد.
میدونستم الان دلش میخواد یه گوشه دور از چشم همه گریه کنه و آروم شه.
کایا آروم بود،ظریف و شکننده تر از همه ما بود و بیشتر از همه ظربه میدید.
متوجه نگاه خیره حامد روی کایا بودم.
نگاهش درد داشت، مهر داشت ،محبت و دلگرمی... اما خبری از ترحم نبود.
احساس خوبی توی این مدت کوتاه آشنایی نسبت به حامد داشتم.
اون قطعا مرد قوی بود، قوی تر از همه ما!
کدوم مردی زندگی با قاتل مادرش رو میپذیرفت؟!
خیلی دلم میخواست از جرئییات زندگی حامد و رز با خبر بشم.
رز صداش رو صاف کرد و در جواب نانسی گفت:
_ من خودمم نمیدونم این چه مرضیه که به جون هارون افتاده!
فقط میدونم از الان به بعد وظیفه دارم،اجازه ندم تحت هیچ شرایطی این نه تا شاخه قربانی بگیره نانسی،ماوجه منظورم میشی؟
باید متحد بشیم و پایه هامون رو قوی کنیم.
از هارون هر کاری برمیاد،هرکاری که فکرش رو بکنین.
#264
(. تارا. )
گوشه پرده رو کنار زدم، هوا مثل همیشه ابری و گرفته بود.
عجیب همدردی میکرد با این روزای پر درد من!
romangram.com | @romangram_com