#تارا_پارت_162
ما حدث میزنیم هدفش تارا باشه اما،باید تمام جوانب رو در نظر بگیریم و همیشه هوشیار باشیم.
نوید نیم خیز شد و گفت:
_ دیگه تنبلی بسه،از فردا با برنامه ریزی آموزش میبینین.
اهورا دست هایش رو بهم زد و گفت:
_ خوبه پس باید تقسیم اعضا کنیم.
#261
(پیکو)
مغزم از این همه حجم اطلاعات ترسناک اونم این وقت صبح در حال ترکیدن بود.
اینجا چه خبر بود؟ اینا چی میخواستن؟
که ما هم مثل اونا بشیم؟ آدم بکشیم!
نه نه این تو کار ما نبود... امکان نداشت بتوتیم چنین کاری رو انجام بدیم.
حداقل از طرف خودم مطمعا بودم.
من انگشت دستم میبرید دلم نمی اومد نگاش کنم و با چشم بسته چشپ زخم میزدم.
حالا اینا از من میخوان،فنون آدم کشی یادبگیرم؟!
خدایا من اینجا چی کار میکنم.
نگاهم رو از روی شاخه های رز سیاه داخل جعبه بالا کشیدم و به اهورا خیره شدم.
دست هاشو بهم کوبیپ و گفت:
_ خوبه پس تقسیم اعضا میکنیم.
چشم هام گرد شد، این همه ذوق و علاقه چطور با وجود با بحث جونمون تو وجودش شکوفا شده بود؟!
تو دلم به عقاید احمقانه خندیدم و پیشوند زدم.
مادر جانی و پدر هم یه پله اون ور تر از مادر،معلومه بچه این میشه!
نگاهم رو روی چهره رز سوق دادم.
نگران بود و به تک تموم نگاه میکرد و منتظر عکس العمل مون بود.
این جور مواقع مغز جمیلا بیشتر از همه ما کار میکرد و پیش قدم میشد.
عجیب بود که اونم حالش به من شبیه و با بهت به جعبه نگاه میکنه!
#262
(جمیلا)
با وحشت مات و مبهوت خیره به جعبه مقابلم بودم و جمله رز توی سرم نبض میزد!
_ تلاش برای نجات جونمون!
ما وارد چه بازی شده بودیم، نه راه پس داشتیم و نه پیش.
درست مثل یه دوراهی تاریک.
این چه کینه ایی بود که تاوانش با ریختن خونه آدما تسویه میشد.
با یا. آوری اتفاق ماه گذشته توی خیابون عمومی و شلیک گلوله به تارا وحشتم بیشتر شد، این آدما شوخی نداشتن.
وقتی بین اون همه آدم به کایا حمله کردن و قصد کشتنش رو داشتن پس کنار زدن ما براشون مثل آب خوردن بود.
نه شاخه!
اگه سی سال پیش به تعداد شاخه های ارسال شده قربانی داده شده پس اینبار هم کارمون تمومه!
دلم میخواست زمان به عقب برگرده،مثل گذشته ها هر روز صبح با اشتیاق و لبخند.
romangram.com | @romangram_com