#تارا_پارت_159
موزیانه لبم رو به دندون گرفتم و در رو بستم.
لبه تخت نشستم،و با نوک موهام روی صورتش خط های فرضی کشیدم.
من سالها بود که همسر این مرد بودن رو تجربه کرده بودم.
رام کردنش برام مثل آب خوردن بود.
به ثانیه نکشید که پلک هایش رو باز کرد.
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ صبح بخیر
خندید و نیم خیز شد.
_ صبح توام بخیر
_ از این ورا همسر عزیزم؟!
ابروهاش رو بالا انداخت...
_ انگار دیشب تاثیر گذار بوده.
نفس عمیق کشیدم و به سمت کمد رفتم.
_ خیلی خوب بود حامد،واقعا آروم شدم و بودنش رو باور کردم.
#258
کت و شلوار مشکی رو جدا کردم و روی تخت انداختم.
حامد به سمت سرویس رفت و گفت:
_ روی حرفم هستم رز عاقلانه قدم بردار.
چشم هام رو تو کاسه سرم چرخوندم و دکمه های بلوزم رو باز کردم.
سری از تاسف تکون داد و وارد سرویس شد.
دوش گرفتن رو بیخیال شدم.
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.
سرگرم بستن،دستبندم بودم که با صدای اهورا سرم رو بالا آوردم.
_صبح بخیر مامان
گونه ام رو بوسید... لبخند زدم و پستش رو دست کشیدم.
_ صبح توام بخیر،عزیز دلم. کارا چطور پیش میره؟ همه چیز مرتبه؟
_ اره خداروشکر،همه چیز مرتبه.
_ خوبه
روی آخرین پله قدم گذاشتم و وارد سالن اصلی شدم.
با صدای زنگ در کنجکاو مانع خدمتکار شدم و خودم برای باز کردن در پیش قدم شدم.
.نیروی عجیبی من رو به سمت در میکشید.
حسش میکردم... این نسیم مرگ بود!
:
_ سلام،روزتون بخیر خانوم.
romangram.com | @romangram_com