#تارا_پارت_160


_ روز شما هم بخیر



_ یه بسته برای خانوم رزحاتمی کیا دارم.



_ خودم هستم بفرمایید.



مردی با روپوش مخصوص کاغذی رو مقابلم گرفت. گفت:



_ لطفا اینجا رو امضا کنید.



کاغذ رو امضا کردم و به سمتش گرفتم.



جعبه مربعی شکل متوسطی رو به سمتم گرفت و گفت:



_ این برای شماست،روزتون بخیر



جعبه رو تحویل گرفتم...



_ روز شما هم بخیر.



در رو بستم و برگشتم داخل‌... تقریبا همه داخل سالن جمع بودن.



حامد کنجکاو از پله ها پایین اومد و گفت:



_ اون چیه رز؟



دخترا کنجکاو سرک،میکشیدن....





_ نمیدونم،پست چی آورد!



نگاهی به جعبه سیاه رنگ انداختم و روبان روش رو کنار زدم.



کنارم ایستاد...



در جعبه رو کنار زدم.

قلبم ایستاد و تنم یخ بست!



خدای من بازم... نه این بار دیگه تحملش رو ندارم...



نه شاخه رز سیاه داخل جعبه بود.

کاغذ سفید روش رو برداشتم...



دستام می‌لرزید و نفس هام به شمار افتاده بود.





صدای حامد توی سرم پیچید.



_ اوه خدای من!





نامه رو باز کردم،محتپاش فقط یه جمله بود.



_ زمان به عقب برمیگرده رز،تولدت مبارک!





تولدم! چطور فراموش کرده بودم؟



به جعبه اشاره کردم و رو به حامد گفتم:



_ هنوزم میخوای عاقلانه تصمیم بگیرم؟



نوید کنارم ایستاد و گفت:



_ این رسماً اعلام جنگه!



اهورا نزدیک اومد و روی گل ها دست کشید.



_ دقیقا به تعداد همه ما!



سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم.


romangram.com | @romangram_com