#تارا_پارت_157



#254



پلک هام سوخت و قطره اشکی لجوجانه روی گونه ام فرود اومد.

چقدر خوب بود این اشک های از سر شوق مادر بودن.





_ رز



_ جانم



_ تو قصه بلدی؟



_دوست داری برات تعریف کنم؟



_ اوهوم



روی موهاش رو بوسیدم ...



_ یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.





(. اهورا. )





وارد حیاط شدم و ماشین رو پارک کردم.



روز خیلی خسته کننده ایی رو پشت سر گذاشته بودم،اونقدر خسته بودم که دلم فقط رخت خوابم رو میخواست.



بابا قبل از من پیاده شد،پشت سرش وارد خونه شدم.

همه جا غرق تاریکی مطلق بود.



_ همه خوابیدن انگار



آروم خندید و گفت:



_ توام برو استراحت کن پسرم



_ تارا مرخص شد صبح



_ می‌دونم.



_ بابا تو می‌دونی مامان چی تو سرش میگذره؟



_ چطور



پنجمین پله رو طی کردم و گفتم:



_ عجیب این چند وقته توی فکره!



از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:





_ منم چیزی نمیدونم،هرچی باشه دیریا زود مشخص میشه‌.



سری به نشونه تأیید تکون دادم.



جلوی در اتاق تارا مکث کردم ،اشتباه نشنیده بودم. این صدای لالایی دیه زن بود و من چقدر خوب این لطافت صدای مادرم رو به یاد داشتم.



بابا هم مکث کوتاهی کرد و با لبخند به سمت اتاق رفت.



_ خوبه که تارا پیدا شد



دستش روی دستگیره در خشک شد.



#255





_ اره خوبه،روحیه مادرت تغییر کرده. اما رشد بیماریش نگرانم می‌کنه اهورا.



_ دوای درد مامان برگشته بابا،خودت هم خوب می‌دونی عامل اصلی رشد تومور مامان غصه خوردن هایش از نبود تارا بود.



romangram.com | @romangram_com