#تارا_پارت_156
چشم های گرد شد.
_ واقعا؟
لبخند زدم، این دختر زیادی ساده بود.
_ اره عزیز دلم
_ خب بعدش چه اتفاقی افتاد؟
چشم هایش از شدت هیجان برق میزد.
_ اتفاقی آنالیا مکالمه حامد و نوید رو شنیده بود.
دشمنی هارون در اصل با پدرت بود تا من.
_ پدرم؟
_ اره، آرمان توی عملیات شش سال قبل اون مهمونی ساختمون مخفی باند پدر هارون رو منفجر کرد.
_ اوه خدای من!
#253
_ من توی اون انفجار ندونسته بردارم رو از دست دادم.
برادر گم شدهایی که گم شدنش جرقه رز سیاه بود.
چشم هاش غمگین شد.
_ متاسفم
لبخند زدم و ادامه دادم:
_ از اون ماجرا هارون آزمون کینه بدل گرفت.
همیشه زیر نظرمون داشت،این ماجرا با اومدن سارا به ترکیه علنی شد.
همه چیز خوب بود،تو به دنیا اومدی اما سارا رفت.
تو امانت من بودی، جونم شدی... امید زندگیم شدی...
_ سارا خیلی خوشگل بود؟
_ خیلی زیاد... تو شبیه پدرت شدی اما اخلاق وسادگی بیانت درست مثل ساراست.
لبخند زد...
_ شما میدونین تارا یعنی چی؟
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم.
_ تارا یعنی ستاره درخشان.. و توی افسانه ها هم اسم ملکه یه سرزمین افسانه ایی بوده.
لبخند زد و با ذوق گفت:
_ وای چه جالب
_ خوشت اومد؟
_ خیلی زیاد...
_ خب دیگه سوالی نداری؟
سرش رو به قفسه سینم نزدیک کرد و نفس عمیق کشید.
_ چرا سوال خیلی دارم اما خوابم میاد...
حلقه دستم رو کمی شل کردم و پشتش رو نوازش وار دست کشیدم.
_ بخواب عزیز دلم،بایدذبیشتر مراقب خودت باشی.
_ شما خیلی بوی خوبی میدین،بوی مامانا...
romangram.com | @romangram_com