#تارا_پارت_155

_ خب تو بهش چی گفتی؟



_ یادمه وقتی بچه بودم آنالیا نیمه شب ها برای یه نفر از پشت تلفن لالایی میخوند...خیلی دلم میخواست بدونم اون بچه کیه که مادرم براش لالایی میخونه...



پوزخند زد و ادامه داد:



_ مادر تقلبی!





لبخند تلخی زدم و نفس گرفتم تا بغضم رو از گلوم رد کنم..‌



_ دلت میخواست برای تو بخونه؟



_ دلم نمی‌خواست،آرزو داشتم... آنالیا هیچ وقت برام لالایی نخوند.

حتی شب های که به اتاقش میرفتم تا کنارش بخوابم مینداختم بیرون و می‌گفت تو تخت خودم بخوابم، حالا درک میکنم تمام رفتار های اون دورانش رو... اما آخه حتی یک بار هم به تظاهر. کنارم نبود... آدما تظاهر کردن رو بلندن مگه نه؟



_ بلدن عزیز دلم،تو باید فراموش کنی. متوجه هستی چی میگم؟

آنالیا رو از دوران خط بزن همه چیز تموم شده.





_ سعی میکنم،اما نمیشه!



نیم خیز شدم و توی بغلم چرخوندمش. به چشم هایش خیره شدم و با لبخند گفتم:



_ وقتی چهار سالت بود. تقریبا هرشب بین من و ایگیت میخوابیدی،یادت میاد تارا؟

تلاش کن یادت بیاد،خانواده تو من و ایگیت بودیم.

لحظات خیلی خوبی رو کنار هم دیگه داشتیم، یادت میاد هر شب ایگیت برات قصه شنل قرمزی رو میخوند.

تو اون قصه رو خیلی دوست داشتی تارا.



مردمک چشم های مدام تکون می‌خورد و عمیق به جمله هام فکر میکرد.



_ دلم میخواد یادم بیاد اما نمیشه.

اما یادمه وقتی رفته بودیم گردش تو ترکیه،یه ساختمون متروکه لب ساحل دیدم...



_ خب



_ یه صدا های توی سرم می‌پیچید،یه چیزی مثل تجدید خاطرات...



#252





_ واضح تر بگو تارا شاید بتونم کمکت کنم.

اون خونه‌ایی که دیدی خونه پدری کنه و ما پنج سال اونجا زندگی کردیم. من،تو و ایگیت.





_ صدای یه دختر بچه و تصویر یه مرد تو تراس اون خونه برام کاملا واضح بود.

حتی نمای ساختمون رو قبل از سوخته شدن تقریبا یادمه!



لبخند زدم،این یاد آوری خاطرات خیلی خوب بود.



_ این عالیه تارا،معنیش اینه تو داری اون پنج سال رو به یاد میاری .



_ اره اما فقط همین رو یادم میاد.



آروم گونه هاش رو نوازش کردم و گفتم:



_ همه چیز رو با کمک هم دوباره زنده میکنیم..



_ الان ایگیت کجاست؟



لبخندم محوشد!

اما باید صادق باشم تا بهم اعتماد کنه،این بار دیگه از دستش نمیدم...به هیچ قیمتی!





_ ببین عزیزم چیزی که میگم شاید برات ناخوشایند باشه اما دلم میخواد باهم دیگه صادق باشیم.



سری به نشونه تأیید تکون داد.



_ اون شب من و ایگیت به فستیوال طراح های کشور های مختلف دعوت بودیم.

اون شب من بعد از پنج سال پسرم و حامد رو دیدم... اشتباهی که مرتکب شدم این بود که راجب تو به نوید گفتم.

اونم نامردی نکرد و، همه رو گذاشت کف دست حامد.!

آنابل یکی از کارکنان شرکت حامد بود، از قرار معلوم هم جاسوس هارون...

romangram.com | @romangram_com