#تارا_پارت_154
دستام رو به هم زدم و به ساعت اشاره کردم.
_ خب دخترا دیر وقته و تارا خسته است،بهتره برین استراحت کنین تا فردا همه سر حال درکنار هم باشیم.
تک تک با گفتن شب بخیر از اتاق خارج شدن، حالا فقط من بودم و دخترم.
با لبخند لبه تخت نشستم و بالشت های پشتش رو مرتب کردم.
#250
_بهتری عزیزم؟
_اره خیلی ممنونم، شرمنده این مدت...
دستم رو روی لب هایش گذاشتم و رو تختی رو روی تنش مرتب کردم.
تو سکوت به حرکاتم خیره شد.
کنارش دراز کشیدم و سرش رو توی بغلم گرفتم،روی موهاش رو بوسیدم. و پتو رو بالا کشیدم.
_خب من آماده که هر سوالی رو که داری جواب بدم.
خندید...
_ هر سوالی؟
_ اره عزیزم
_ شما گفتین وقتی منو دزدین،پنج سالم بوده درسته؟
_ اره
_ پس چرا من شما رو یادم نمیاد؟
پلک هام رو با درد بستم و نفس دو گرفتم،تمام حرف های دکتر رو آروم براش تعریف کردم و منتظر عکس العمل شد موندم.
_ یعنی آنالیا بهم دروغ گفته؟
_ اره اما تاوانش رو پس میده!
_منظورتون چیه؟
تو بغلم جابجا شد و گفت:
_ شما میدونین بچه آنالیا کیه؟
شوکه شدم،انتظار این رو نداشتم،تارا از کجا میدونستم آنالیا بچه داره!
#251
همانطور که موهایش را دست میکشیدم پرسیدم:
_ تو اینو از کجا میدونی تارا؟
صدای آرام و غمگیناش بلند شد...
_ خوب من از رفتار های مرموز آنالیا برای حامد گفتم و اونم
مانع شدم،باید دقیق تر از جزییات ماجرا مطلع میشدم.
_ صبر کن تارا،اول بگو کی با حامد حرف زدی!؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_ همون روزی که رفته بودیم اردوگاه....
romangram.com | @romangram_com