#تارا_پارت_153
پس اینجا بودنش طبیعی بود!
_ آها ! ممنون که اومدی..
_ خواهش میکنم.
با خارج شدن دکتر از اتاق بحث نیمه کاره موند.
_حالش چطوره مایکل؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
._شوک کوچیکی بود،همه چیز مرتبه نگران نباش.
_ کی بهوش میاد؟
_احتمالا تا شب
لبخند زدم و به قامت حامد که نزدیک میشد نگاه کردم.
بدون اینکه نگاهم کنه از مایکل خواست که همراهش بره تا خصوصی صحبت کنن.
میدونم از رفتار و تصمیماتم ناراحت بود و بیشتر از همه،نگران خودم بود.
اما هیچ چیز من رو از تصمیمم بر نمیگردوند.
پشت شیشه انتظار ایستادم و متفکر به چهره آروم تارا زیر ماسک اکسیژن خیره شدم.
#248
ده روز به سرعت برق و باد گذشت.
و ذهنم پر بود از انتقام دزدیده شدن خاطرات شیرینم با دخترک پنج سالم.
بهترین قسمت این ده روز که با دلهره و سردرد گذشت به هوش اومدن و مرخص شدن، تارا بود.
تمام این ده روز حامد هر روز صبح همراه اهورا به اردوگاه میرفت و آخر شب برمیگشت.
بعد از این همه سال زندگی مشترک خوب اخلاقش دستم اومده بود.
این رفتار حامد یعنی اعتراض به رفتارم،و تلاش برای تغییر عقیده من!
اما این بار فرق داشت،هیچ کس نمیتوانست از تصمیمی که گرفته بودم منصرفم کند.
در کنار مراقب از تارا،رابطهام با دخترا هم بهتر شده بود.
و حالا شناخت بهتری نسبت به علایق و رفتار هاشون داشتم.
#249
صبح روز دهم همراه دخترا به بیمارستان رفتم و بعد از انجام کارای ترخیص،تارا رو برگردوندم خونه.
بعد از مدت ها خیالم راحت بود و برگشت آرامش رو به زندگیم حس میکردم.
بر خلاف کمرنگ بودن حامد،از کاراش به لطف نوید خبر داشتم!
میدونستم هر روز صبح اول به تارا سر میزنه و بعد به اردوگاه میره، آخر فصل بود و باید داوطلبان برای رفتن به مأموریت آماده میشدن....
پیکو ذوق زده دور تارا میچرخید و گونهاش رو مدام میبوسید..
بعد از فوت مادربزرگش اولین باری بود که لبخندش رو میدیدم.
رفتار و اشتیاق بقیه هم دست کمی از پیکو نداشت.
اما رفتار پیکو متفاوت بود، مهر و محبت صادقانه این دختر دلگرمم میکرد که بعد از من کسی هست که واقعا به تارا محبت کنه.
romangram.com | @romangram_com