#تارا_پارت_152
_ میدونم عزیزم، درک میکنم که نگران تارا هستی اما باید آرامش خودت رو حفظ کنی و عاقلانه تصمیم بگیری.
چشم هایش از خشم برق زد.
_ میدونی عاقلانه ترین کار ممکن الان چیه؟
سوالی سر تکون دادم...
بین دندون های کلید شدش آروم لب زد:
_ اینکه آنالیا رو پیدا کنم، و بلایی به سرش بیارم که برای مردن التماسم کنه!
#246
قبل از اینکه به خودم بیام و جوابش رو بدم ،تو یه چشم به هم زدن از اتاق خارج شد و من مات و مبهوت به جای خالیه چشم دوختم.
(. رز. )
با تمام قدرتمند در اتاق رو کوبیدم و قدم برداشتم، پشت دستم می سوخت و هنوز خونریزی داشت. اما تارا مهم تر بود.
با یادآوری تک تک کلمات دکتر خشم و عذاب بهم حمله ور میشد و تمام وجودم رو میسوزوند.
یه زن چقدر میتونه پست فطرت باشه که این بلا رو سریه بچه پنج ساله بیاره...
به چه قیمتی؟ به چه گناهی اون طفل معصوم رو عذاب دادین عوضیا!
اگه میخواین مبارزه کنین با من بجنگین،با کسی که از پس همتون بر بیاد با منی که آتیش این بازی رو روشن کردم.
قسم میخورم تاوان تک تک عذاب های تارا رو پس میدی آنالیا،فقط کافیه بچتو پیدا کنم اونوقت جگرت رو خون میکنم و شب و روزت رو یکی!
از پیچ راهرو را رد شدم، با دیدن اهورا و دخترا که وحشت زده و بیقرار پشت در اتاق تارا قدم میزدن،پا تند کردم و به سمتشون دویدم.
اهورا با دیدم ایستاد و به سمتم اومد.
کنارش زدم و به سمت اتاق تارا رفتم.
با دیدن دکترای بالای سرش چشم هام گرد شد و سرم تیر کشید.
رو به پیکو که صورتش هیس از اشک بود گفتم:
_ چیشده پیکو!
صدای آشنایی پاسخ داد:
_ حمله عصبی بهش دست داده.
#247
با بهت چرخیدن و به چهره مسمم دیوید خیره شدم.
اون اینجا چیکار میکرد؟
_ دیوید؟
گوشه لبش بالا رفت...
_ حالت خوبه رز؟
گوشه پیشونیم رو دست کشیدم.
_ من حالم خوبه،تو اینجا چیکار میکنی؟
_ سراغتون رو از شرکت گرفتم ،گفتن تارا بیمارستان بستری شده.
تعجبم از بین رفت و اینجا بیمارستان بود ودیوید یکی از سهام دارای این بیمارستان بود.
romangram.com | @romangram_com