#تارا_پارت_149
باید از آروم بودن اوضاع مطلع میشدم.
اصلا حوصله غرولند های هارون رو نداشتم!
بعد از تلف کردن بیست دقیقه تایم تو ترافیک بالاخره رسیدم به بیمارستان، بعد از هماهنگ کردن با مایکل مستقیم لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاق تارا شدم.
منظم نفس میکشید وعلائم حیاتیش نرمال بود.
بالای سرش ایستادم و به طلبان منظم قلبش روی مانیتور خیره شدم.
زیر لب زمزمه کردم:
_ زنده بمون تاراتو باید بیشتر از اینا توی این راه دوم بیاری.
باید قوی بودن رو یاد بگیری!باید تو هم تاوان بدی... الان وقت مردن نیست تارا،بلند شو و برای سرنوشتت بجنگ....
نگاهم رو پایین کشیدم و به پلک های بسته خیره شدم.
ماسک اکسیژن قسمت بزرگی از صورتش رو پوشونده بود.
اما هنوز هم معصوم بود... مژه های بلند سیاهش روی صورتش سایه انداخته بود...
دستم رو جلو بردم خیلی آروم زیر پلک هایش کشیدم.
خیلی آروم ادامه دادم و به موج حجیم موهاش که دورش ریخته بود رسیدم.
دستم رو بین حلقه انتهای موهاش متوقف کردم و لبخند زدم.
ناخودآگاه آگاه تخته ایی که توی بچهگی دیده بودم برام زنده شد.
تخته ایی که قطعه عکس های مختلفی رو با متن های مخصوص خودشون پر کرده بود.
حالا درک میکنم اون چهره های عجیب رو... رز؛حامد، ایگیت که روش خط قرمز کشیده شده بود و روس فقط یه کلمه ثبت شده بود(مهره سوخته) در ادامه نوید، سارا، نازگل،نوشین و آرمان!
این دختر بینهایت شبه پدرش بود.
این شباهت شک آزمایش رو هم از بین میبرد.
این شباهت باعث شد تارای گمشده،پیدابشه!
خدا میدونه رز چه نقشه هوایی برات داره تارا کوچولو... اما هرچی که هست به نفعت خواهد بود.
اون ماده ببر تورو به دندون میکشه،از جونش میگذره تا تو زنده بمونی.
اما بهت قول میدم هیچ کس توی این راه مانع من نخواهد بود!
#241
بهت قول میدم که من تقاص تمام این سالها رو ازت میگیرم تارا،پس بلند شو که الان وقت مردن نیست!
حس کردم پلک هایش تکون خورد،دستم رو از بین موهاش درآوردم و نزدیک رفتم.
اشتباه ندیده بودم،پلک هاش تکون میخوردن!
چند بار پلک زد تا هوشیار شد.
مات و مبهوت به گوی های قهوهای رنگ مقابلم خیره شدم.
نگاهش روی اجزای صورتم میچرخید، حس کردم لب هایش تکون خوردن.
دستم رو جلو بردم و اما به محض اینکه دستم پوستش رو لمس مرد،مردمک چشمش گشاد شد و ریتم نفس هاش تند شد.
وحشت زده قدمیذبه عقب برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
.بین راهرو مردد ایستادم و به اطرافم نگاه کردم.
با دیدن پرستاری که به سمتم می اومد بلند داد زدم:
_ کمک کنید،حالش خوب نیست.
romangram.com | @romangram_com