#تارا_پارت_148
در کمال تعجب آنالیا درست پشت سرم ایستاده بود و با غم در آیینه به صورتم نگاه میکرد.
حدث میزدم این وقت صبح برای چه اینجا حضور دارد و این چهره غمگین،را چطور میشود آرام کرد.
_ چیزی شده مامان؟
لب هایش را تر کرد ومردد گفت:
_میتونم یه خواهشی ازت بکنم پسرم.
چشم هایم را زیر کردم وچرخیدم،حالا بهتر عکس العمل هایش را میدیدم.
_ چه خواهشی؟
مرتب چشم میدزدید و نفس های عمیق میکشید.
_ من نمیتونم اینبار برم بیمارستان
مکث مرد،پوزخند زدم... میدانستم این را میگویید
بی رحمانه پاسخ دادم:
_ هیچ وقت هم نمیتونی بری! چه بیمارستان چه خونه و وهدهرجایی که تارا رو ببینی باید ازش دور باشی،این برای حفظ جونت ارزشمنده مامان.
چهره اش پر از خشم شد.
_ متلک ننداز دیوید
_ ناراحت میشی؟ وقتی یه مشت دروغ تو ذهنش جا دادی فکر این روز رو هم میکردی مامان، تو خودت از اپل میدونستی تارا برای همیشه پیشت نمیمونه درسته؟
_ خب آره اما...
دستم را به نشانه سکوت بالا آوردم.
_ اما دیگه نداره مامان
چانه اش لرزید...
_ من فقط میخوام مطمعا شم که حالش خوبه،همین
#239
نفسم را کلافه خارج کردم و صورتم را دست کشیدم.
_ باشه، اگه وقت کنم یه سر به بیمارستان میزنم.
چهره اش خندان شد.
_ پس منتظر خبرت میمونم.
خم شدم و گونه اش را بوسیدم.
_ مراقب باش مامان،هارون دنبالت میگرده و خودتم خوب میدونی اگه پیدات کنه چه بلایی سرت میاره
پوزخند زد و با غم گفت:
_ اره میدونم، بابات اگه پیدام ،کنه بدون شک جونمو میگیره.
عصبی پلک زدم و هنگام گذر از کنارش گفتم:
_ تا زمانی که من نفس میکشم،دست هارون بهت نمیرسه!
#240
منتظر جواب نموندم و از اتاق خارج شدم.
بعد از سفارشات هر روزه به آرتور از خونه خارج شدم و مستقیم به سمت بیمارستان روندم.
romangram.com | @romangram_com