#تارا_پارت_147

کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم.





(. تارا. )



دلم میخواست چشم هام رو باز کنم،اما انکار یه وزنه سنگین روی پلک هام بود و وادارم میکرد دوباره بخوابم.



چند بار تلاش کردم تا موفق شدم پلک بزنم.

همه جا تا. بود... سنگینی ماسک اکسیژن رو حس میکردم.



باز پلک زدم و حالا دیدم نسبت به اطراف بهتر شده بود.



حس کسی رو داشتم که ماشین از روش رد شده باشه!



درد رو توی قفسه سینه حس میکردم.



صدای دستگاه کنارم نشون از ریتم ضربان قلبم بود.



چه خبر بود اینجا؟ من کجا بودم!؟



#236





صدای باز شدن در اتاق رو حس کردم و بعد صدای قدم های محکمی که بهم نزدیک می‌شد.



بی اراده اسم حامد رو زیر لب زمزمه کردم.



اما در کمال تعجب دوتا گوی آبی جلوی چشمان ظاهر شد.



پلک زدم تا باور کنم کسی رو که مقابلم میبینم واضح تر ببینم.



نه این خواب نبود،خودش بود دیوید!





حالا درک فضای اطرافم با وجود لباس مخصوص تن دیوید راحت تر بود.



اما چه اتفاقی افتاده،من چرا اومدم بیمارستان؟ اونم با این حال!!





صدای حامد توی سرم پیچید.

درست مثل یه ناقوس!



یادم اومد،من و حامد تو اتاق تمرین.

کیسه بکس، آنالیا، بچش !!!



پلک زدم و نفس گرفتم....



لب های دیوید تکون می‌خوردندو چشم هایش نگرانی روفریاد میزد.



#237





با برخورد انگشت هایش با پوست صورتم گویی تمام کابل های برق این شهر را به تنم متصل کرده باشند خشک شدن و نفسم بند امد‌.



چه بلایی به سرم آمده است؟ اینجا کجاست ،کحای زندگی نکبت بارم است که در آن حضور دارم.



دیوید از تخت فاصله گرفت و کم کم از دیدم دور شد.



چند ثانیه بعد چند مرد سفید پوش هراسان وارد اتاق شدند و به سمتم آمدند.



ماسک را روی صورتم تنظیم کردند.

برگشت،هپا به ریه هایم بازگشت!

با تمام وجود نفس کشیدم و پلک هایم رااسوده بستم.



#238



(. دیوید. )





مقابل آیینه ایستادم و مشغول مرتب کردن یقه های کتم شدم.



همزمان دکمه های سر استینم را بستم و سرم را بالا آوردم تا برای آخر لباس هایم را چک کنم.

romangram.com | @romangram_com