#تارا_پارت_144


با ایستادن حامد،از خاطرات دست کشیدم و به انتهای سالن نگاه کردم.



اهورا دوان دوان بهمون نزدیک شد و گفت:



_ مایکل کجاست بابا؟



_ چیزی پیدا کردی اهورا



_ اره خبر های خیلی داغی دارم



_ خوبه پس منتظر باش تا مایکل بیاد،تارا رو بردن اتاق اسکن.



از مکالمات بینشون چیزی دستگریم نشد.



گنگ پرسیدم:



_ میشه به منم بگین چه خبره؟



#230



نگاه مشکوکی بین هم رد و بدل کردن و حامد گفت:



_فعلا ما هم از چیزی مطمعا نیستیم عزیزم،صبر من تا دکتر نظر نهایی رو بگه



چشم هام رو ریز کردم و گفتم:



_ شما دوتا یه چیزی رو از من پنهون میکنید نه؟!



باز هم نگاه مشکوک!

پیکو ایستاد و اروم گفت:



_میتونم حدث بزنم چی پیدا کردین



به چهره بی‌حال قاب گرفته بین خرمن موهای مواجش خیره شدم و گفتم:



_ چی پیدا کردن پیکو؟



لبخند غمگینی زد و گفت:



_پرونده پزشکی تارا تو دبی رو پیدا کردین نه؟

چهل و خورده‌ای جلسات روان درمانی چیزی نیست که بشه ساده ازش گذشت..!



با دهن نیمه باز نگاهم رو بین چهره ما امید اهورا و حامد چرخوندم.

پس پیکو راست می‌گفت!

خدایا خودت به من صبر بده٬دیگه تحمل درد کشیدن رو ندارم.



لب باز کردم تا بپرسم اما با باز شدن درب اتاق اسکن حرفم رو خوردم و مات و مبهوت به جسم بی‌حال روی تخت مقابلم خیره شدم.



کی باورش میشد،این دختر تارای من باشه!

تخت رو دنبال کردم،صدلی قدم های بقیه رو هم پشت سرم حس میکردم.



تخت رو وارد بخش مراقبت های ویژه کردن و درب اتاق رو بستن.

پشت شیشه انتظار خیره به حرکات دست دکتر ها روی تن دخترکم موندم و لب هام رو برای کنترل بغضم بهم فشار دادم.



جمیلا کنارم ایستاد و گفت:



_ نگران نباشین،کایا این رو هم پشت سر می‌ذاره. ما بدتر از اینا رو هم تجربه کردیم...

روی لب هایش لبخند بود اما از چشم های روشنش اشک فرو می ریخت.

گفت و گوی مایکل و حامد توجه ام رو جلب کرد.

از اتاق فاصله گرفتم و گفتم:



_ اهورا پیش دخترا باش من همراه حامد میرم داخل تا دکتر رو ببینم.



حامد_ اما رز...



_ بسه دیگه،از دیشب هرچی ازم پنهون کردی بسه.فکر درد من نباش الان تارا از همه چیز مهم تره



منتظر جواب نموندم و جلو تر از همه وارد اتاق دکتر شدم.



#231




romangram.com | @romangram_com