#تارا_پارت_143
آنقدر حالم آشفته بود و راه رفتم که نفهمیدم کی صبح شد و آفتاب طلوع کرد.
به محض روشن شدن آسمون تلفنم رو برداشتم و با حامد تماس گرفتم.
از شنیدن خبر به هوش اومدن تارا بینهایت خوش حال شدم و کمی دلم آروم گرفت.
ازم خواست که خونه بمونم اما دلم طاقت نیاورد.
دختر هارو آماده کردم و برای راحت تر بودن خیالم همراه خودم بردمشون بیمارستان... حتی اگه میخواستم خونه بمونن هم قبول نمیکردن.
از اینکه نگران حال تارا بودن و تمام شب رو با چشم های خودم شاهد بودم که پا به پای من برای تارا دعا کردن خوش حال بودم که حداقل تارا تمام این سالها بجای نداشتن پدر و مادر داشتن دوست خوب و دلسوز رو تجربه کرده...
سادگی رفتار این دخترا شیرین و قابل اعتماد بود.
#227
میدونستم که منتقلش کردن بیمارستان اما بازم دلم شور میزد.
دوستش داشتم و مثل دخترم براش نگران بودم.
اشتباه آدما اینه فکر میکنن مادر بودن به نه ماه تحمل وزن بچه و سختی زایمانه. اما من میگم مادر یعنی بیداری های شبونه برای بهونه های بچه تازه متولد شده.
مادر یعنی همین نگرانی ها حتی اگه اون بچه رو به دنیا نیاورده باشی.
تارا نعمت خدا بود بعد از دور بودن از پسرم که بهم هدیه شد.
تارا آرامش من بود که با رفتنش سالهاست فقط یادگار چهره اون دختر بچه پنج ساله رو برام به جا گذاشته.
مگه میتونم فراموش کنم اولین روزی که باذوق آماده میشد که به مهد بره.
مگه میتونم٬ فراموش کنم اولین نقاشی که کشیده بود رو... طرح من،ایکیت و خودش در دنیای کودکانش رو نقش زده بود و خوشبختی رو حس میکرد.
حتی اگه تمام دنیا انکارش کنم بازم من فریاد میزنم٬ که من مادر اون دختر بچه ام.
اگر چه سالهاست تاوان اشتباه من رو پس میده اما حالا که هست دیگه از دستش نمیدم و جبران میکنم،تمام این بیست سال و اندی رو جبران میکنم.
حتی شده به قیمت جونم!
#228
با احساس گرمای دستی روی شونه هام به خودم میام و تکیه از شیشه سرد ماشین برمیدارم.
پیکو با چهره غمگین و لبخند محوی بازوم رو فشار میده و میگه:
_ بیا رز،رسیدیم
پلک هام رو به نشونه تأیید باز و بسته کردم و پشت سر دختر ها پیاده شدم.
به محض ورود به بیمارستان احتیاج به پرسش پذیرش نبود.
حامد انتهای راهرو داشت با مایکل حرف میزد.
قدم تند مردم و اشاره کردم دخترا دنبالم بیان و دور نشن.
انکار حضورم رو حس کرد و دور و اطرافش رو نگاه کرد.با دیدن من چهره اش رنگ مهر گرفت و به نشانه سلام سر تکان داد.
با لبخند محوی و کمرنگی جوابش رو دادم،سعی کردم استرسم رو پست نفس عمیقی پنهون کنم.
_ حالش چه طوره؟
مایکل سلام کرد و فاصله گرفت،دختر ها دور حامد حلقه زدن و منتظر به چهرهاش چشم دوختن.
_ فعلا که دارن ازش آزمایش وچکاپ میگیرن.
زانوهایم سست شد...
_ الان چی میشه؟
_ نمیدونم رز،منم منتظرم
نگاهی به دخترا انداخت و در جواب سلام دختر ها لبخند زد.
#229
دیگه پاهام تحمل وزنم رو ندارن،به سختی خودم رو روی صندلی انتظار رسوندم و نشستم.
دختر ها هم روی شش صندلی مقابلم جای گرفتن و بیحال به بهم خیره شدن.
خدا میدونست درد هر کدوم از اینا چقدر میتونه انسان رو به جنون بکشه.
پلک هام رو با درد بستم و نفس گرفتم،حامد کنارم نشست و دستم رو بین دستش گرفت و آروم فشار داد.
چقدر احتیاج داشت،تن سرد و بی روحم به این گرمای آشنا !
نمیدونم چقدر زمان گذشت و من خیره به سنگ فرش بیمارستان خاطرات کوتاهم با دارای پنج ساله رو ورق زدم.
romangram.com | @romangram_com