#تارا_پارت_139

_بخدا نمی‌خواستم اینطوری بشه!



چشم هام رو ریز کردم و پرسیدم.



_‌چه بلایی سرش آوردی؟!



اشک هاش رو کنار زد و گفت:



_ بخدا اتفاقی بود نمی‌دونستم اینطوری میشه.



کلافه زبونم رو دور لبم کشیدم.



_ مامان! درست حرف بزن منم بفهمم چی میگی!





به شعله های شومینه خیره شد و گفت:



_وقتی دزدیدمش بهونه رز و ایگیت رو می‌گرفت و مدام گریه میکرد.

بچه نبود! پنج سالش بود و همه چیز رو میفهمید.

حالم خوب نبود دیوید،از یه طرف دوری تو و تهدیدهای هارون. از یه طرف گریه زاری های اون دختر بچه و از همه بدتر آدمای رز که دنبالم میگشتن!

همه و همه باعث شد صبرم لبریز بشه. اتفاقی بود تو یک آن برای اینکه تنبیهش کنم و حساب کار دستش بیاد توی انباری زندونیش کردم.



هق هق ریزش به گریه بلند تبدیل شد واشک هاش راه گرفت.



سست و بی حرکت منتظر ادامه‌ی حرف هاش موندم.



_ تمام شب روی توی انباری گریه کرد و التماس کرد که ببرمش پیش مادرش. تمام اون شب رو توی انبار تاریک گذروند.

وقتی دیگه التماس نکرد و ساکت شد فکر کردم خوابیده و سراغش نرفتم.

اما صبح روز بعد وقتی در انبار رو باز کردم بی حرکت روی زمین افتاده بود و رنگ و روش پریده بود.

رسوندمش بیمارستان اما دیر بود،دکترا گفتن تشنج کرده

فشار عصبی و ترس بهش فشار آورده و تشنج کرده.

وقتی ازش آزمایش گرفتن بهم گفتن شدت شوک اونقدر بوده که به مغزش آسیب رسونده.



بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:



_یک سال تحت درمان بود، حرف نمی‌زد.

هیچکس رو به یاد نمی‌آورد و فقط بهم نگاه میکرد.



بعد از چهل و دو جلسه درمان توسط روان پزشک تشخیص دادن قسمتی از حافظه‌اش رو از دست داده اما قابل برگشته تنها در صورتی که خاطرات براش یاد آوری بشه.

مثل رباطی بود که هر برنامه ایی بهش بدی اونم اجرا کنه.

بهش گفتم مادرشم و پدرش تو یه تصادف مرده. کم کم با دارو کنترل شد و در نهایت همه چیز رو فراموش کرد.

شد کایا دختر من! مدرسه رفت و بزرگ شد.

دیگه گریه نمی‌کرد اما هنوز هم افسرده بود.

بهم میگفت مامان شبا میومد که کنارم بخوابه،اما من پسش میزدم و باهاش بد رفتاری می‌کردم.



حالم بد بود دیوید...نمی‌فهمیدم دارم اشتباه میکنم.



عوارض اون تشنج و فشار عصبی رو اولین بار توی سال دوم دبیرستان نشون داده شد.



#221





گریه امونش نداد و بغضش با صدای بلند شکست.

باورم نمی‌شد مادر من همچین بلایی سر اون دختر بچه آورده باشه.

درسته که خود من قصد جونش رو کردم اما بحثش با بلایی که سر اون دختر بچه پنج ساله آورده بود کاملا فرق داشت!

حالا می‌فهمیدم چرا اسم واقیش و خانواده‌اش رو به خاطر نمیاره.

دیگه منتظر نموندم تا اشک و هق هق مادرم بیشتر از این دلم رو بشکنه. ایستادم و با گام های آروم از سالن خارج شدم و وارد حیاط پشتی خونه شدم.

هوا سرد بود،اما نه اونقدری که التهاب وجودم رو از بین ببره،باورم نمی‌شد.

حتی اگه با چشم های خودم هم می‌دیدم باز هم باورم نمی‌شد.!





(. حامد. )





با تکون خوردن پلک تارا چشم هام رو ریز کردم و جلو رفتم.

بالای سرش ایستادم و پیش‌نویس رو لمس کردم،گک رمان دستم رو حس کرد و آروم پلک‌هاش رو باز کرد.

باز دم عمیقش زیر ماسک اکسیژن خیالم رو راحت کرد که به هوش اومده.



مردمک چشمش چرخید و روی صورتم متوقف شد.

لبخند زدم تا دلگرم‌ سه که تنها نیست،همزمان میراندا رو فرستادم تا مایکل رو خبر کنه.



#222

romangram.com | @romangram_com