#تارا_پارت_138




روی کاناپه مقابلش لم دادم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.



پلک هام رو بستم و گفتم:



_ اومدم مامان چیزی شده؟



_ نه فقط تو خونه حوصلم سر میره



#219





پلک هام رو باز کردم و به چهره مغمونش نگاه کردم. بی اراده گفتم:



_ رز داره یه کارایی می‌کنه که من ازش بیخبرم!



نیم خیز شد و با ترس گفت:



_ چه کاری مثلا؟!



صدای تلفن همراهم مانع جواب دادنم شد. دکمه اتصال رو فشردم و جواب دادم:



_ بگو آرتور



_پیداشون کردم آقا



_خب الان کجان؟



_ گویا تارا حالش بد شده ومنتقلش کردن بیمارستان



بی اراده بلند داد زدم:



_ چی! تو مطمعنی آرتور؟



_ اره آقا پذیرش اسم اونو بعنوان بیمار ثبت کرده



_نفهمیدی علتش چی بوده؟



_گفتن حمله قلبی،شوک عصبی و یه همچین چیزایی!درست متوجه نشدم آقا





_ خیله خب از اونجا تکون نخور،مو به مو اتفاقات رو ازت می‌خوام آرتور متوجه شدی؟



_چشم آقا



بدون جواب تلفن رو قطع کردم و کنارم انداختم.

پنجه هام رو عصبی بین موهام کشیدم و نفسم رو خارج کردم.



#220





صدای وحشت زده آنالیا هوشیارم کرد.



_چیشده دیوید!



سرم رو بالا آوردم نگاهش کردم. چشماش درشت شده بود و لب هاش می‌لرزید.



_ تارا رو بردن بیمارستان



تقریبا جیغ زد:



_ چی؟ حالش خوبه دیوید الان کجاست بازم، بازم از اون حمله ها بهش دست داده نه؟



دستش رو جلوی دهنش گرفت و نفس کشید.



این حالت و رفتار های آنالیا نرمال نبود! اون از چیزی خبر داشت که من نمی‌دونستم.



_ تو می‌دونی تارا چش شده اره؟



به صورتم نگاه کرد و با بغض گفت:




romangram.com | @romangram_com