#تارا_پارت_137



رز_ دستگاه برای چی! مایکل تارا چش شده.





میراندا مشغول وصل کردن دستگاه شد و مایکل از تارا فاصله گرفت و روی پاشنه پا چرخید وگفت:



_ این دختر یا دارو مصرف میکنه و پنهون میکنه! و یا اینکه از بیماریش خبر نداره،تاازمایش انجام نده نمیتونم قطعی نظر بدم اما...



رز_. اما چی مایکل!



_ حدث میزنم به بیماری سندرم ولف پارکینسون وایت مبتلا شده! البته عوارض این بیماری در مواقع خاص اینطوری به اوج میرسه و خودش رو نشون میده.



پیکو_ توروخدا یه کاری بکنین آقای دکتر اگه بازم مثل اون موقعی ها شده باشه خیلی خطرناکه.



مایکل با چشمای ریز سرتاپای پیکو رو نگاه کرد و گفت:



_ قبلاً هم اینطوری حمله داشته؟



_اره اما خفیف تر بود.!



_ آخرین بار کی بوده؟



_اخرین بار سال دوم دبیرستان این طوری شد.



_چی باعث شد این اتفاق بیوفته،کاملا نرمال بود یا کسی باهاش حرف زد؟



_ با یکی از همکلاسی ها بحثش شد و اونم نداشتن پدرش رو به رخش کشید و مسخرش کرد!



#217





مایکل سری تکون داد و مجددا علائمی تارا رو چک کرد. و روبه میراندا توضیح داد بعد از متصل کردن سرم چه دارو های رو بهش تزریق کنه تا وضعیتش به حالت عادی برگرده.





همه سرپا و پر استرس به حرکات میراندا و مایکل نگاه میکردیم. کمی که وضعیت تارا نرمال شد به سختی رز و دخترا رو مجبور کردم که از اتاق بیرون برن و برگردن خونه.





خودم ایستادم تا هم وضعیت فعلی گروه رو چک کنم و هم خیالم بابت تنها نبودن تارا راحت باشه.



بعد از چک کردن لیست و کارای تمرین چند وقته اخیر گروه برگشتم بهداری و به ریتم منظم تارا که از مانیتور پخش می‌شد خیره شدم.



وضعیتش رو به بهبود بود اما هنوز هم بیهوش بود.

مایکل توصیه کرد به محض به هوش اومدنش به متخصص مراجعه کنیم تا تحت درمان جدی قرار بگیره.

خدا میدونست آنالیا چه بلایی سر این دختر آورده!



#218





(. دیوید )





پوشه طرح های جدید رو کنار زدم و کلافه از خستگی کار بی‌وقفه نفسم رو با صدا خارج کردم.



عجیب بود که امروز نه رز و نه دخترا برای فیلم برداری نیومده بودم شرکت.

بعد از فوت مادربزرگ پیکو کم رنگ فعالیت میکردن.

اما دورا دور حواسم بهشون بود و مرتب چکشون می‌کردم.

اما غیبت چهل و هشت ساعته رز و تمام دختر ها عجیب بود و نمی‌شد بهش توجه نکنم!





ساعت مچیم رو چک کردم و بعد از مرتب کردن یقه کنم از دفترم بیرون زدم و از شرکت خارج شدم.



شلوغی خیابون های شهر شش دست سردردم رو تشدید کرد و با حال وخیم تر از چند ساعت پیش بالاخره موفق شدم برسم خونه.



ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم، جواب سلام خدمتکار رو تنها با تکون دادن سرم دادم و بعد از تحویل دادن کتم قدم برداشتم و وارد سالن شدم.



همزمان دکمه های سر استینم رو باز کردم و از پله های کوتاه ورودی سالن پایین رفتم.



آنالیا حضورم رو حس کرد و چشم از شعله های شومینه گرفت.



لبخند ملیحی زد و گفت:



_اومدی پسرم

romangram.com | @romangram_com