#تارا_پارت_136
تمام افراد دست از تمرین کشیدن و شوکه به جسم بیجان تارا روی دستام خیره شدن.
تپش های قلبش رو حس میکردم.باتمام توانم فریاد زدم...
_ نوید،مایکل رو خبر کن حالش خوب نیست...
رز وحشت زده به سمتم اومد و گفت:
_چش شده حامد...
صدای جیغ پیکو مجال پاسخ دادن را نداد:
_ کایا !
از سالن خارج شدم و راهروی متصل به بهداری را طی کردم.
#216
وارد بهداری شدم و جسم بیحال تارا را روی تخت گذاشتم.
میراندا با چشم های گرد به تارا نگاه کرد و گفت:
_ این دیگه کیه حامد؟!
با اخم جواب دادم:
_به نظرت این سوال مسخرت حال این دخترو خوب میکنه میراندا!!!
خجول جلو اومد و مشغول معاینه تارا شد.
قدمی عقب برداشتم تا راحت تر کارش رو انجام بده.
به محض لمس تارا وحشت زده گفت:
_ خدای من این دختر نبضش خیلی تند میزنه،ریتم ضربان قلب اصلا نرمال نیست!
داد زدم:
_ خوب چرا ایستادی،یه کاری بکن.
همزمان،رز و دخترا توی چهارچوب در ظاهر شدن. رز نفس گرفت و گفت:
_ حالش خوبه حامد
امکان نداشت اگه جملهای که میراندا چند ثانیه پیش تکرار کرد رو بشنوه و سر پا بمونه!
_ چیزی نیست رز آروم باش...
مایکل وارد اتاق شد و افراد سر راهش رو کنار زد.
نگاه گذاریی به چهره تارا انداخت و نبضش رو گرفت.
درکثری از ثانیه چشم های گرد شد و زمزمه کرد«اوه خدای من!»
بلند پرسید:
_ دارو مصرف میکنه؟
رز جواب داد:
_ نه اصلا،تارا مشکلی نداره
مایکل سری از تاسف تکون داد و گفت:
_ میراندا سریع دستگاه رو بهش وصل کن باید ضربان قلب دقیق تر چک بشه.
اوضاع وخیم تر از اونی بود که فکرش رو میکردم!
romangram.com | @romangram_com