#تارا_پارت_135



مشت هشتم....مشت نهم.....



موهایم به گردنم میخورد و جدا نمیشد...



تنم می‌سوخت،ازگرمای حقارت...از گرمای بیکسی....



حسرت،تنهایی.... بی پدری....



مشت دهم..... مشت یازدهم...



دندان هایش را روی هم ساییدم و محکم تر ضربه زدم...



نفسم،به شمار افتاده بود... تار های جلوی موهایم به صورتم چسپیده بود....



دستم را برای مشت دوازدهم جلو بردم ،اما میان هوا اسیر دستان مردانه آشنایی شد.



#214





نگاهش،رنگ نگرانی داشت....



شانه هایت را تکان داد و گفت:





_ آروم، باش تارا...نفس بکش...



بی اراده،میان نفس های سخت و کشیده‌ام،نالیدم:





_ اون منو دوست نداشت،هیچوقت بغلم نکرد...هیچوقت اجازه نداد کنارش بخوابم... هیچوقت برام لالایی نخوند!



گفت بابام مرده،فریبم داد...بخاطر آرامش بچه خودش فریبم داد.





اشک هام از گوشه چشمم سر خورد،تاچونم‌رسید.





دوستم نداشت... هیچوقت دوستم نداشت!



پاهام سست شدن و روی زمین زانو زدم.



همزمان حامد مقابلم زانلو زد و شونه هامو محکم تر گرفت.



_ تارا، آروم باش... تموم شدهمه اون آدما تاوان کارایی که باهات کردن رو پس میدن.



نفس گرفتم و بین اشک هام زار زدم:



_اما... دیگه برنمی‌گرده! دیگه هیچ وقت شیش سالم نمیشه،دیگه وقتی بچه های توی پارک رو با پدراشون میبینم غصه نمی‌خورم...همش عقده شد و کنج دلم بین تمام آرزوی بچگی‌ام خاک خورد...



گم شدم...بین تاریکی واقعیت زندگی پوچم گم شدم حامد..



هنوزم صداش توی گوشمه!یادم میاد...یادمه پشت تلفن نصف شب برای یه بچه لالایی میخوند،همه رو یادمه!



خواستم ادامه بدم اما نتونستم،تنم بی‌حس بود. تکون خوردن لب های حامد رو می‌دیدم اما بین نفس های کشیده خودم گم شده بودم.



پلک هام روی هم افتاد و از حال رفتم...



#215



(. حامد. )





سخت نفس میکشید،هرچقدر سعی کردم آرومش کنم بی‌فایده بود.



تنش خیس عرق بود،اما کاملا سرد بود و گرمایی از تنش به آدم منتقل نمی‌کرد!



بغلش کردم و از اتاق بیرون زدم،رد اشک روی صورت بیرنگش قلبم رو به درد می‌آورد.



ازتونل خارج شدم،و به سرعت قدم برداشتم.



وارد سالن اصلی شدم و به ستم بهداری قدم برداشتم.

romangram.com | @romangram_com